ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی | ||||
آخرین مطالب |
8 - حکایت ابوالعباس کشمردى از محمد بن عبداللّه بن عبدالمطلب شیبانى در کتاب مصباح الزائر نقل شده است که روزى به همراه استادم ابو على محمّد بن همام بن سهیل کاتب، جهت دیدار با ابوالعباس به منزل ایشان رفته بودیم، در اثناى صحبت استادم ابو على کاتب از ابوالعباس درخواست نمود تا جریان نجات از اسارت خود را که به برکت عریضه نویسى به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام رخ داده بود براى ما تعریف کند. ابوالعباس در پاسخ به این درخواست چنین گفت: من و ابوالهیجا ابن حمدان جزو کسانى بودیم که در دست نیروهاى ابوطاهر سلیمانبن حسن اسیر شدیم، ولى ابوطاهر دوست من ابوهیجاء را خیلى اکرام مىکرد، او را در مجالس خود شرکت مىداد و به او احترام فوق العادهاى قائل مىشد؛ لذا هر وقت ابوطاهر جلسه اى داشت ابوالهیجا هم در آن شرکت مىکرد و در ضمن پس از بازگشت از این مجالس، ما را از اوضاع بیرون واتفاقات آن با خبر مىساخت. یک روز من به ابوالهیجا گفتم: حالا که ابوطاهر به شما این قدر ارادت دارد، در یک موقعیّت مناسبى وضع مرا هم براى او تعریف کن، شاید بتوانى زمینه نجات مرا از زندان و اسارت فراهم آورى. ابوالهیجا گفت: این کار را همین امشب انجام خواهم داد. همان شب ابوالهیجا طبق معمول به مهمانى ابوطاهر رفت. من منتظر ماندم تا او برگردد، امّا وقتى ابوالهیجا برگشت، برخلاف همیشه بدون آنکه سرى به من بزند، به طرف زندان خود رفت. این رفتار ابوالهیجا مرا نگران ساخت، به همین خاطر تصمیم گرفتم تا پیش او بروم و جریان را بپرسم، همینکه به نزد او رسیدم، تا چشمش به من افتاد، شروع کرد به گریه کردن، در همان حال گریه به من گفت: ابوالعباس به خدا قسم آرزو مىکنم، اى کاش مریض مىشدم وتوانائى مطرح کردن مسأله آزادى تو را از ابوطاهر پیدا نمىکردم! گفتم: چرا؟ مگر چه شده است؟! او گفت: وقتى وضع تو را با ابو طاهر در میان گذاشتم، ناگهان به شدّت عصبانى شد و قسم خورد که فردا صبح زود گردن تو را خواهد زد. من از شنیدن این خبر به شدّت ناراحت شدم، و نمىدانستم که در این شرایط باید چه کنم. ابوالهیجا وقتى حال مرا دگرگون دید، گفت: ابوالعباس! بخدا قسم هرچه از دستم بر مى آمد، تلاش کردم تا ابوطاهر را از این تصمیم منصرف کنم ولى او هیچگونه نرمشى از خود نشان نداد و هر قدر که من التماس مىکردم، او بیشتر ناراحت مىشد و بیشتر تهدید مىکرد. از آنجا که ابوالهیجا فرد دیندار و مخلص و معتقد به ولایت بود، در ادامه به من گفت: برادرم ابوالعباس! من به هیچ وجه نمىخواستم از این پیشامد، تو را باخبر سازم، ولى باخود گفتم: شاید یک وصیّت مهم شرعى و یا درخواست واجبى داشته باشى، این بود که برخلاف خواست قلبى ام، این مسأله را به تو گفتم. با این همه به خدا توکل کن و محمد و آل محمدعلیهم السّلام را واسطه قرار بده وحلّ این مشکل را از پروردگار عالم به احترام این بزرگواران درخواست کن. بعد ابوالعباس گفت: به این ترتیب در حالى که از زندگى خودم مأیوس شده بودم از ابوالهیجا خداحافظى کرده و به زندان خودم برگشتم. ابتدا غسل کرده، سپس لباسى را به عنوان کفن پوشیدم و سپس رو به قبله نشسته، شروع به خواندن نماز و دعا و مناجات کردم و در ادامه پس از استغفار بدرگاه خداوند متعال تمام ائمه معصومین علیهم السّلام را واسطه قرار دادم و بیش از همه به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام متوسل گشتم و از آن حضرت درخواست کردم تا این مشکل را برطرف سازد. نیمه شب شد و وقت نماز شب فرا رسید، در این لحظات که من هنوز با امیرالمؤمنین علیه السلام مناجات مىکردم، ناگهان در یک حالى که تقریبا نه خواب بودم نه بیدار حضرت علىعلیه السلام را دیدم و آن حضرت به من فرمودند: اى پسر کشمرد! چه شده است که تو را در این حال ناراحتى و پریشانى مىبینیم؟ براى آن حضرت، جریان را تعریف کردم، در پاسخ به من فرمودند: ناراحت نباش خداوند مشکل تو را برطرف مىسازد، عریضهاى را به این ترتیب که مىگویم بنویس: بسم اللّه الرحمن الرحیم ?من العبد الذلیل -بعد اسم خودت را مىنویسى- الى المولى الجلیل الذی لا إله إلاّ هو الحىّغ القیّوم وسلام على آل یس، ومحمّد وعلی وفاطمة والحسن والحسین وعلی ومحمد وجعفر وموسى وعلی ومحمّد وعلی والحسن وحجّتک یارب على خلقک، اللّهم إنّی لمسلم وإنّی أشهد أنّک اللّه الهى، وإله الأولین والآخرین لا إله غیرک وأتوجه إلیک بحقّ هذه الأسماء التی إذا دُعیت بها أجبتَ وإذا سُئلت بها أعطیتَ لمّا صلّیت علیهم وهوّنت علیّ خروجی وکنت لی قبل ذلک عیاذا ومجیرا ممّن أراد أن یفرط علیّ أو یطغى? سپس سوره ?یس? را قرائت کن و آنگاه هر حاجتى که دارى، از خداوند متعال بخواه که انشاء اللّه خداوند آن را برآورده مىسازد و غصههاى تو را برطرف مىنماید. سپس مولایم علىعلیه السلام به من فرمود: عریضه خود را میان مقدارى گِل پاک بگذار وآن را در دریا بینداز. عرض کردم: مولاى من در شرائطى که من قرار دارم به دریا دسترسى ندارم، حضرت فرمودند: در این صورت آن را در چاه آب یا آب جارى بینداز. در ادامه ابوالعباس گفت: در این لحظه از خواب بیدار شدم وهمان دستورات حضرت امیرعلیه السلام را انجام دادم، با این همه آن اضطراب و دل نگرانى باز باقى بود، تا اینکه صبح شد و آفتاب طلوع کرد، مأموران به سراغ من آمدند تا مرا نزد ابوطاهر ببرند. من یقین کردم که آنها مرا براى اجراى فرمان ابوطاهر یعنى کشتن مىبرند، لحظاتى بعد مرا وارد مجلس ابوطاهر کردند. وقتى نگاه کردم، دیدم ابوطاهر در بالاى مجلس و رجال مملکتى و از جمله ابوالهیجا در اطراف او نشسته اند؛ در حالى که از دیدن این صحنه تعجب کرده بودم، وقتى چشم ابوطاهر به من افتاد، مرا به نزد خود فراخواند و همینکه به نزدیک تخت او رسیدم، به من دستور داد تا بنشینم. آنگاه رو به من کرد وگفت: ما قصد داشتیم با تو همان گونه رفتار کنیم که خودت شنیدهاى، ولى از این تصمیم منصرف گشتیم و اکنون شما مختار هستید که یا پیش ما بمانى و یا به نزد خانوادهات برگردى. عرض کردم: در خدمت شما بودن مایه افتخار است، امّا مادر پیرى دارم که رسیدگى به او بر عهده من است. ابو طاهر گفت: هر کارى را که خودت صلاح مىدانى انجام بده. وقتى از مجلس او خارج شدم، ناگهان مرا صدا زد، وقتى برگشتم به من گفت: چه نسبتى با على بن ابىطالب علیه السلام دارى؟! عرض کردم: نسبت خانوادگى ندارم، ولى از دوستداران و پیروان آن حضرت هستم. ابوطاهر گفت: به ولایت على بن ابىطالب علیه السلام چنگ بزن و هرگز از آن جدا مشو. آن بزرگوار به ما دستور فرمودند: که تو را آزاد نماییم و ما هم هرگز نمىتوانیم از دستور و فرامین آن حضرت سرپیچى کنیم.
سپس ابوطاهر مرا با نیکى و احسان به همراه تعدادى از سربازان خود به طرف وطنم رهسپار ساخت و بدین ترتیب به برکت توجهات خاصّ حضرت امیرالمؤمنینعلیه السلام از خطر حتمى مرگ نجات پیدا کردم. برچسبها: عبداللّه بن عبدالمطلب شیبانىمصباح الزائر [ جمعه 93/4/6 ] [ 1:6 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
7 - حکایت شیخ صدوق؛ شیخ طوسى؛ و دیگران روایت کرده اند که محمدبن على بن الحسین بن موسى بن بابویه -که قبر شریف در شهر رى است- نقل مىکند که محمد بن على ابن اسود به من حکایت کرد: روزى پدرت (مرحوم على بن الحسین بن موسى بن بابویه) بعد از درگذشت محمد بن عثمان عمرى؛ -دومین نائب خاص امام زمان علیه السلام - عریضه اى به خدمت امام علیه السلام نوشت و آن را به حسین بن روح سوّمین نائب خاص امام عصرعلیه السلام داد تا آن را به محضر مبارک حضرت بقیّةاللّه علیه السلام برساند. در آن عریضه از حضرت درخواست کرده بود که از خداوند متعال بخواهند تا براى او فرزندى فقیه عطا نماید -گویا على بن الحسین چند سال بعد از ازدواج بچه دنمىشد- پدرت نقل مىکرد: سه روز بعد، حسین بن روح به من فرمود: حضرت امام زمان علیه السلام فرمودند، شما از همسر فعلىات که دخترعمویت هست بچهدار نخواهى شد، بلکه به زودى با یک کنیز دیلمى ازدواج مىکنى که دو فرزند فقیه وعالم از او نصیب تو خواهد شد. عین عبارت امامعلیه السلام در جواب نامه على بن حسین چنین ذکر شده است: ?... قد دعونا اللّه لک بذلک وسترزق ولدین ذکرین خیّرین? ? ما در این باره به درگاه خداوند دعا نمودیم، به زودى خداوند دو فرزند پسر اهل خیر به تو عنایت خواهد فرمود?. مدتى از این واقعه نگذشت که خداوند دو پسر به على بن حسین عطا نمود، -یکى از آنها محمّد است که آثار بسیار ارزشمندى از وى به جاى مانده که از جمله آنهاست کتاب ?کمال الدین و تمام النعمة? در دو جلد، که مجموعه مباحث این کتاب به معارف امام زمانعلیه السلام اختصاص دارد. مؤلف آن را با هدف تبیین ابعاد مختلف مسأله مهدویت وپاسخ به شبهات مخالفین ومعاندین به دستور خود حضرت صاحب الزمانعلیه السلام به نگارش در آورده است و اثر دیگر این فقیه بزرگوار کتاب بسیار ارزشمند فقهى ?من لایحضره الفقیه? است که یکى از کتب اربعه شیعیان به حساب مىآید و پسر دوّم ایشان حسین نام دارد که محدثین بسیار زیادى از نسل او بوجود آمدند- در ادامه محمد بن على اسود مىگوید: من راجع به خودم نیز از آن حضرت این مسئلت را داشتم تا خداوند به برکت دعاى آن حضرت پسرى براى من روزى فرماید، که بنا به مصالحى درخواست من اجابت نشد. بعد شیخ صدوق نقل مىکنند: محمد بن على اسود هنگامى که مىدید من به مجلس استادمان ابنولید؛ رفت و آمد مىکنم ورغبت بیشترى به علم و کتب علمى دارم، مىفرمود: جاى شگفتى نیست که تو چنین رغبت و شوقى در علم دارى، چرا که تو به دعاى امام زمانعلیه السلام به دنیا آمدهاى. همینطور محقق شوشترى نقل مىکند که شیخ صدوق همواره مىفرمود: من به دعاى صاحب الامر متولد شده ام، و به این موضوع افتخار مىکرد. در اینجا مناسب است به نکته دیگرى در زمینه منزلت پدر شیخ صدوق؛ در نزد امام یازدهم علیه السلام اشاره نمائیم: نقل شده است که حضرت عسکرى علیه السلام نامهاى به على بن الحسین نوشتند و در آن نامه با این عبارت به ایشان دعا کردند: ?... وجعل من صلبک اولادا صالحین...? خداوند از نسل تو فرزندان شایستهاى قراردهد.
بر این اساس مىتوان گفت: تولد فرزندان على بن الحسین به برکت دعاى دو امام یعنى حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام و حضرت بقیة اللّه الاعظم علیه السلام انجام یافته است. برچسبها: شیخ صدوق؛محمدبن على بن الحسین بن موسى بن بابویهمحمد بن عثمان?کمال الدین و تمام النعمةمحقق شوشتری [ جمعه 93/4/6 ] [ 12:58 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
6 - حکایت آیة اللّه العظمى گلپایگانى؛ افراد زیادى از اعضاى دفتر وخانواده و همینطور علماى حوزه علمیه قم در زمینه عریضه نویسى حضرت آیةاللّه العظمى گلپایگانى رحمه الله حکایتهایى را نقل کرده اند که از جمله آنها حکایتى است که حجة الاسلام و المسلمین آقاى ابطحى نقل مىکند: در آخرین روزهاى جنگ تحمیلى (عراق علیه ایران) که موشک زدن و بمباران دشمن شدّت پیدا کرده بود و مردم به اطراف و روستاها پناه مىبردند، حضرت آیة اللّه گلپایگانى از شنیدن وقایع ومشکلات شدیدى که براى مردم پیش آمده بود بسیار ناراحت بودند، لذا از روى علاقه واعتقادى که به مسجد مقدس جمکران داشتند، با جمعى از علما و بزرگان به آن مسجد مشرّف شدند تا ضمن عرض ادب به ساحت مقدّس آقا امام زمان علیه السلام دعاى توسلى براى رفع این گرفتاریها بنمایند. حقیر هم این افتخار را داشتم که همراه ایشان باشم. معظّم له عریضه اى را قبلا نوشته بودند و آن را به بنده دادند که طبق دستورشان در میان مقدارى گِل بگذارم و بعد از دعاى مخصوص، خطاب به جناب حسین بن روح در آب بیندازم. در حالى که خود آیةاللّه العظمى گلپایگانى؛ و جمعى از علما حضور داشتند، در یک فضاى معنوى در حالى که اغلب آنها گریه مىکردند و از امام علیه السلام درخواست مىکردند تا حاجت آقا را هرچه زودتر برآورده نماید، عریضه را در آب انداختیم. فرداى همان روز یکى از علماى صالح وباتقواى شناخته شده به منزل ما آمدند وفرمودند: من دیشب خوابى دیدم ولى معنى آن را هرچه فکر کردم نفهمیدم، به همین خاطر تصمیم گرفتم آن را با شما در میان بگذارم و اگر چیزى به نظرتان رسید بفرمایید. وى گفت: در عالم رؤیا دیدم شخصى فرمود: به آقا بگویید جواب شما را حضرت سه روز دیگر مىدهند. این در حالى بود که ایشان از مسأله عریضه نویسى آیة اللّه العظمى گلپایگانى اصلا خبرى نداشتند. من به محض شنیدن این مطلب از خوشحالى به گریه افتادم، با خود گفتم: همانطور که حضرت آیة اللّه بر من منّت نهادند که عریضه را به آب بیندازم، همینطور حضرت صاحب الزمان علیه السلام این عنایت را به من دارند که این مؤمن صالح را پیش من بفرستند تا جواب هم نخست به من داده شود و من آن را به آیة اللّه العظمى گلپایگانى برسانم.
بعد از آن که جریان خواب آن عالم بزرگوار را به آیة اللّه گلپایگانى عرض کردم، منتظر شدیم تا ببینیم سه روز دیگر چه خبرى مىشود، درست روز سوّم بود که از طرف عراق اعلام آتش بس یک طرفه شد و شعله هاى جنگ تحمیلى که ناخواسته توسط استکبار جهانى بر مردم ایران اسلامى تحمیل شده بود با پیروزى ملّت بزرگ ایران رو به خاموشى نهاد. برچسبها: حضرت آیةاللّه العظمى گلپایگانىجنگ ایران و عراقعریضه [ جمعه 93/4/6 ] [ 12:52 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
5- حکایت ابراهیم شیرازى از آقا میرزا ابراهیم شیرازى حائرى نقل مىکنند که ایشان گفتهاند: وقتى در شیراز بودم، حاجتهایى پیدا کردم که فکرم را به خود مشغول مىساختند، هر چه فکر کردم، راه عادى و معمولى براى برآورده شدن آنها به ذهنم نرسید، در نتیجه تصمیم گرفتم تا عریضهاى به امام زمانعلیه السلام بنویسم. به این منظور عریضهاى را نوشتم و در آن همه درخواستهایم را مطرح نمودم که از جمله آنها درخواست توفیق رفتن به کربلا و زیارت مرقد مطهّر اباعبداللّه علیه السلام بود. یک روز نزدیک غروب از شهر خارج شدم وعریضه را با آداب خاصّى که دارد بعد از صدا زدن ?حسین بن روح? در استخرى انداختم و سریع به شهر برگشتم. صبح براى درس که خدمت استادم رسیدم، بعد از جمع شدن همه شاگردان، یک مرتبه سیّدى که لباس خدّام حرم اباعبداللّهعلیه السلام را در تن داشت به مجلس درس وارد شد و پس از سلام، نزد شیخ نشست. از آنجا که او اولین بار بود که در مجلس حاضر مىشد، توجه دیگران به او جلب شده بود. وقتى تعارفات معمولى به پایان رسید، رو به من کرد و مرا به اسم صدا زد وگفت: فلانى ?انّ رقعتک قد سلّمت الى مولانا صاحب الزمانعلیه السلام ? نامه تو به محضر مبارک امام زمانعلیه السلام رسید. بعد جریان را اینگونه تعریف کرد که شب در خواب دیدم حضرت سلمان؛ با جماعتى ایستادهاند وتعدادى نامه در خدمت ایشان است که آنها را به افراد مىدهد. وقتى حضرت سلمان مرا دید، صدایم زد وفرمود: پیش فلانى برو و به او بگو این نامه تو است. و بعد آن را به من نشان داد. دیدم مهر امام زمانعلیه السلام بر آن نامه خورده است. از آنجا که همدرس هاى من از هیچچیز خبر نداشتند به همدیگر و به من نگاه کردند تا قضیه را به آنها بگویم. بعد من قضیه نامه نوشتن به محضر حضرت صاحب الزمانعلیه السلام را گفتم و اضافه کردم که من در این باره نه با کسى حرف زدهام و نه کسى مرا در موقع انجام این کار دیده است. نمىدانم این آقا کیست و چگونه از این مسأله خبر دارد! دوستان همه گفتند: این خواب حکایت از عنایت و توجّه آقا نسبت به خواسته هاى تو دارد و حتما آنها به زودى بر آورده مىشوند. بعد که مجلس درس تمام شد، نه کسى آن آقا را دید و نه تا به حال او را در شهر کسى دیده بود، خلاصه هیچکس او را نمىشناخت واز آن به بعد هم کسى دیگر او را ندید.
از این واقعه چندى نگذشته بود که همه درخواستهاى من برآورده شدند و حتى در همان ایّام، مقدمات سفر به کربلا به طور ناگهانى فراهم شد که از آن زمان تا کنون در کربلا ساکن هستم. برچسبها: آقا میرزا ابراهیم شیرازى حائرى [ جمعه 93/4/6 ] [ 12:49 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
4- حکایت ورّام بن ابى فراس سیّد بن طاووس نقل کرده است که رشید ابوالعبّاس واسطى روزى در راه سامرّا به من حکایت کرد: زمانى شیخ ورّام براساس حاجتى که داشت، نامهاى را در کاظمین براى حضرت امام زمانعلیه السلام نوشتند. وقتى با خبر شدند که من قصد سفر به سامرّا را دارم فرمودند: اگر مقدورت هست این نامه مرا هم با خود به سامرّا ببر و وقتى خواستى به سرداب مقدّس شرفیاب شوى، این نامه را بعد از آن که همه مردم از آنجا بیرون آمدند در آنجا بگذار و صبح فرداى آن روز به آنجا مراجعه کن، اگر نامه مرا در آنجا ندیدى، در اینباره به کسى چیزى نگو. رشید مىگوید: وقتى من به سامرّا رسیدم بعد از زیارت حرم عسکریین علیهم السّلام عازم سرداب شدم و صبر کردم تا اواخر وقت فرا رسید، وقتى آنجا کاملا خالى شد، تقریبا آخرین نفر من بودم که هنگام خارج شدن از آنجا نامه ورّام را در همان محلّى که خودشان سفارش کرده بودند قرار دادم و سپس بیرون آمدم؛ صبح تقریبا جلوتر از همه خودم را به آنجا رساندم، ولى اثرى از نامه نبود!!
بعد از چند روز وقتى به کاظمین برگشتم، سراغ ورّام را از آشنایان گرفتم. آنها گفتند: او به حلّه برگشت. از آن تاریخ مدّتى نگذشته بود که سفر حلّه پیش آمد، در آنجا وقتى به ملاقات ورّام رفتم، او به من گفت: حاجتى را که در آن عریضه به محضر مبارک حضرت بقیةاللّه الاعظمعلیه السلام نوشته و درخواست برآورده شدنش را نموده بودم، به عنایت آن حضرت، همان وقت برآورده شد و در نتیجه زودتر برگشتم. برچسبها: ورّام بن ابى فراسرشید ابوالعبّاس واسطىسرداب [ جمعه 93/4/6 ] [ 12:45 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
3- دو حکایت از آیة اللّه سید کاظم قزوینى یکى از فضلاى حوزه علمیه قم مىگوید در آخر ماه شوال (1411ه?.ق ) به خدمت آیة اللّه سید کاظم قزوینى؛ رسیدم واز ایشان درباره توجهات وعنایات امام زمان علیه السلام در دوره غیبت سؤال کردم، ایشان دو حکایت در مورد عریضه نویسى را که براى خودشان پیش آمده بود متذکر شدند، که در اینجا با کمى تصرّف وتلخیص آن دو حکایت را مىآوریم: حکایت اول: آیة اللّه قزوینى در حالى که معلوم بود از یادآورى آن جریان بسیار متأثر شده بودند فرمودند: در سال 1392ه .ق که توفیق مجاورت حائر حسینى علیه السلام را داشتم، از طرف یکى از مراجع معظم، امر رسیدگى به امور شهریه طلاب به عهده من گذارده شد. در یکى از ماهها که شب اوّلش مصادف با شب جمعه بود، متوجّه شدم که براى پرداخت شهریه طلاب پولى وجود ندارد و تقریبا حدود هزار دینار لازم بود تا شهریه طلاب پرداخته شود، به فکر افتادم که این پول را از کجا تهیه کنم؟ هرچه بررسى کردم، دیدم به هیچ وجه امکان تهیه آن مقدار پول در آن شرایط برایم میسّر نیست و در ضمن از چنان پشتوانه واعتبارى هم برخوردار نبودم که کسى آن پول را به من قرض بدهد. بعد از مدّتها فکر کردن به یاد امام زمانعلیه السلام افتادم، عریضهاى به محضر مبارک حضرت ولىعصر -سلام اللّه علیه- به این مضمون نوشتم: ?اگر داستان آیة اللّه العظمى مرحوم سید مهدى بحرالعلوم (سید مهدى بحر العلوم) در مکّه معظمه صحت دارد عنایتى بفرمایید، این پول را حواله کنید تا بتوانیم مشکل طلاب را برطرف نماییم?. سپس در همان شب عریضه را در ضریح مقدّس اباعبداللّه الحسین علیه السلام انداختم. صبح زود، بین الطلوعین بود که دیدم کسى درِ منزل را مىزند، وقتى در را باز کردم، دیدم شخصى از تجّار معروف بغداد است؛ تعارف کرده او را وارد خانه نمودم و صبحانه را با هم خوردیم، وقتى سفره صبحانه جمع شد، ایشان آماده خداحافظى گشت. خواستم که او را بدرقه نمایم، او پولى را از جیب خود در آورده وبه من داد و گفت: این پول را هر کجا که لازم مىدانید صرف کنید. من وقتى وضع را به این منوال دیدم، حالت بسیار عجیبى به من دست داد، ولى بهر زحمتى که بود خودم را کنترل کردم تا او از در خانه بیرون رفت. آنگاه بىاختیار در حالى که اشک مجالم نمىداد خطاب به امید عالمیان عرض کردم: ?آقا جان! آن قدر بزرگوارى فرمودید که نگذاشتید حتى آفتاب طلوع کند؟?. حکایت دوّم: آیت اللّه قزوینى در این زمینه باز فرمودند: یک وقتى در استرالیا بودیم و دوستى داشتیم به نام آقاى سید قاسم جمعه که وى نیز جهت معالجه فرزندش به آنجا آمده بود ودر یکى از بیمارستانهاى بسیار مجهّز و معروف شهر سیدنى او را بسترى کرده بود. یک روز سراسیمه وبسیار مضطرب به محل اقامت ما آمد. وقتى سبب ناراحتى اش را پرسیدم گفت: دکتر معالج فرزندم، وضع اورا وخیم توصیف مىکند، حالا نمىدانم چکار کنم، آیا او را به بیمارستان دیگرى منتقل کنم یا دنبال دکتر دیگرى بگردم؟ خلاصه مانده ام که چه کنم! به او گفتم: هیچ یک از این کارهایى که گفتى لازم نیست انجام دهى، فقط کارى را که مى گویم سعى کن با اخلاص کامل و حضور قلب انجام دهى. او در حالى که از محکم صحبت کردن من تعجب کرده بود به من گفت: شما بفرمائید چه باید بکنم! قول مى دهم کوچکترین تخطّى از گفته هاى شما نداشته باشم، من حاضرم براى نجات پسرم هر کارى که باشد انجام دهم. گفتم: براى حضرت صاحب الزمان علیه السلام عریضهاى بنویس و بهبودى فرزندت را از آن حضرت درخواست کن. گفت: چطور باید عریضه بنویسم؟! شما تفصیل آن را بفرمایید تا من این کار را انجام دهم. به او گفتم: فرض کن همین حالا به تو اجازه داده شده است که خدمت آن حضرت برسى و درخواست شفاى فرزندت را از آن حضرت بنمایى، به هر صورت که خودت دوست دارى این کار را انجام بده. بعد خداحافظى کرد و از پیش ما رفت؛ ساعتى نگذشته بود که دیدم برگشت و مطلبى را که نوشته بود باخود آورد و آن را به من داد و گفت: ببینید این گونه نوشتن مناسب است؟ دیدم در آن عریضه با تعابیر مختلفى صحت و سلامتى دوباره فرزندش را درخواست نموده است و از جمله نوشته بود: آقا جان شما را قسم مىدهم به لباسهاى عمه ات زینب علیها السلام در این دیار غربت امید مرا نا امید مکن، پسرم را شفا بده، راضى نباش که تنها ودست خالى به وطن برگردم و... وقتى مطالب عریضه او را خواندم، در دلم خطاب به امام زمان علیه السلام عرض کردم: آقا جان از در خانه شما هیچکس دست خالى برنگشته و برنمى گردد، این مؤمن را هم که امیدش از همه جا قطع است واینگونه به عنایت شما امیدوار شده است ناامید نفرمائید. بعد به او گفتم: متن عریضه هیچ ایرادى ندارد، انشاءاللّه آقا عنایتشان شامل حال شما مىشود وبا سلامتى کامل به همراه فرزندت پیش خانواده بر مىگردى. یادم هست که فرداى همان روز حدود ساعت هشت ونیم صبح بود که از بیمارستان به ایشان زنگ زده بودند که آزمایشات از رفع خطر و بهتر شدن حال مریض حکایت دارد. و بعد که از سلامتى کامل او مطمئن شدند او را از بیمارستان مرخص کردند. به این ترتیب حال آن پسر بچه علیرغم داشتن یک بیمارى صعب العلاج روز به روز بهتر شد واین در حالى بود که اغلب پزشکانى که او را معاینه کرده بودند ویا نتایج آزمایشاتش را دیده بودند، با ناباورى این پیشامد را دنبال مىکردند. چون باتوجّه به تجربیات و معیارهاى عادى علمى، چنین پیشامدى به نظر آنها حد اقل در این مرحله از معالجات غیر ممکن بود.
به هر حال از آن تاریخ تا الآن که جریانش را تعریف مىکنم، حدود پنج سال مىگذرد که به لطف خدا و عنایت حضرت صاحب الزمان علیه السلام فرزند آقاى جمعه در کمال سلامتى وتندرستى به زندگى خود ادامه مىدهد و الحمدللّه اثرى هم از آن ناراحتى در ایشان وجود ندارد. برچسبها: سید مهدى بحرالعلومسید کاظم قزوینىشفای مریض [ جمعه 93/4/6 ] [ 12:43 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
2ـ حکایت سید محمد جبل عاملی مرحوم نورى مىنویسد: عالم متّقى مرحوم سید محمد جبل عاملى از اهالى قریه جب شلیت، از ترس حاکمان ستم پیشه و ظالم آن منطقه، که قصد داشتند سید را وادار کنند به نیروهاى نظامى آنها بپیوندد، بطور مخفیانه با دست خالى از جبل عامل خارج مىشود و پس از تحمّل سختىها، خود را به نجف اشرف مىرساند و مجاور حرم حضرت امیرالمؤمنین علىعلیه السلام زندگى ساده و فقیرانهاى را شروع مىکند. شرایط آن زمان به گونه اى بوده است که تقریبا اکثر مردم حتى در تأمین مایحتاج روزانه خود دچار مشکل بوده اند، وقتى وضع عامه مردم چنان باشد بدیهى است که امثال سید محمّد که با دست خالى مجبور به ترک وطن مىشوند و در عین حال به جهت عفیف و با حیا بودن راضى نمىشوند که کسى متوجّه تنگ دستى آنها گردد مجبورند فشارهاى زیادترى را متحمل گردند. در چنین شرایطى گاهى به خاطر فقر و غربت، سیّد محمّد مجبور بود چندین روز متوالى را گرسنه بماند و حتى نتواند مختصر خوراکى را براى خوردن تهیه نماید، بر اثر تکرار این وضع سیّد هر چه فکر مىکند هیچ راهى به نظرش نمىرسد. ناگهان به ذهنش خطور مىکند که عریضهاى به حضرت حجة بن الحسن المهدىعلیه السلام بنویسد و از آن حضرت درخواست کمک و حلّ مشکل نماید. در موقع نوشتن عریضه بنا را بر این مىگذارد که چهل روز تمام، اعمال و رفتار خود را به گونهاى کنترل کند که کوچکترین خلاف شرعى را مرتکب نشود، تا به واسطه این کار مورد عنایت امام زمان علیه السلام قرار گیرد. ضمنا عهد مىکند درخواست خود را هر روز صبح روى کاغذى بنویسد و قبل از طلوع آفتاب بدون آن که کسى متوجه شود، به خارج شهر برود طبق دستورى که در عریضه نویسى وارد شده است آن را در آب جارى یا چاهى بیندازد. سیّد این کار را بدون وقفه سى و نه روز انجام مىدهد منتهى در روز آخر وقتى نتیجهاى نمىبیند با ناراحتى خاصّى بر مىگردد. در وسط راه متوجه مىشود که کسى از پشت سر مىآید. وقتى سیّد بر مىگردد و به پشت سر خود نگاه مىکند مىبیند یک مرد عربى در چند قدمى او مىآید. وقتى به سید نزدیکتر مىشود سلام مىکند و پس از احوالپرسى مختصر، از سیّد سؤال مىکند: سیّد محمّد! مگر چه مشکلى دارى که سى و نه روز تمام قبل از طلوع آفتاب خود را به اینجا مىرسانى و عریضهاى را که همراه مىآورى به آب مىاندازى و سپس بر مىگردى؟ آیا فکر مىکنى که امام تو از حاجت و مشکل تو اطلاعى ندارد؟! سید محمّد مىگوید: من در حالى که از حرفهاى آن عرب جوان تعجب کرده بودم با خود گفتم: این آقا کیست که مرا با اسم شناخت؟ در حالى که من تاکنون او را در جایى ندیدهام. ثانیا: او با من به لهجه جبل عاملى صحبت مىکند، و حال آنکه ازاهالى جبل عامل کسى اینگونه لباس نمىپوشد و قطعا او از جبل عاملىهاى ساکن نجف هم نیست چون من همه آنها را مىشناسم. ثالثا: من در طى این سى و نه روز که صبح زود از شهر خارج مىشدم، همواره مواظب بودم که کسى متوجه من نشود، پس این آقا چگونه خبر دار شده است که سى و نه روز است من این کار را تکرار مىکنم؟! همینطور که با آن مرد عرب به طرف شهر مىآمدیم من به این مطالب فکر مىکردم، ناگهان با خودم گفتم: یعنى ممکن است که من این توفیق را پیدا کرده و به زیارت حضرت ولى عصرعلیه السلام نائل آیم؟!
از آنجایى که قبلا درباره اوصاف وشمایل آن حضرت چیزهایى شنیده بودم، تصمیم گرفتم ببینم آیا از آن نشانهها در این عرب جوان اثرى وجود دارد یا نه؟ این بود که در صدد برآمدم تا با او مصافحه کنم، لذا دستم را به طرف او دراز کردم ومتقابلا آن جوان هم دست مبارکش را پیش آورد، وقتى باهم مصافحه کردیم، مطمئن شدم که او همان عزیزى است که همه مشتاق زیارتش هستند، بلافاصله آماده شدم تا دست مبارکش را ببوسم سپس خود را به روى قدمهاى مبارکش بیندارم ولى وقتى با تمام وجود خم شدم تا لبهاى خود را به دست مبارکشان برسانم، بلافاصله ناپدید شد و مرا در حسرت دیدار دوبارهاش گذاشت و گر چه بعدها آن مشکل فقر از من برطرف شد، ولى هیچ وقت حسرت دیدارى دوباره، به پایان نرسید. برچسبها: سید محمد جبل عاملیدیدار امام زمان [ جمعه 93/4/6 ] [ 12:35 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
1- حکایت میرزا محمّد حسین نائینى مرحوم محدّث نورى در کتاب نجم الثاقب از قول عالم فاضل محمدحسین نائینى اصفهانى چنین نقل کرده است: برادرم میرزا محمد سعید در سال (1285ق) از ناحیه پا، احساس درد شدیدى کرد و به دنبال آن، حتى از راه رفتن عاجز شد. طبیبى به نام میرزا احمد نائینى را براى درمان پاى برادرم آوردند. ابتدا معالجات او به ظاهر مؤثر واقع شد و ورم و چرک پا برطرف گشت، ولى چند روزى طول نکشید که زخمهاى زیادى علاوه بر پاها در میان دو کتف او پیدا شد. درد و خونریزى آن زخمها، محمد سعید را هر روز بیش از پیش ناتوان و ضعیف و لاغرتر مى ساخت و معالجات طبیب جز افزایش درد و خونریزى و سرایت زخمها به قسمتهاى دیگر بدن نتیجه دیگرى در پى نداشت. روزى خبر آوردند یک طبیب بسیار ماهرى به نام میرزا یوسف در یکى از روستاى اطراف ساکن است که در درمان بسیارى از مریضى هاى صعب العلاج مهارت زیادى از خود نشان داده است. پدرم کسانى را فرستاد تا او را براى درمان برادرم بیاورند. وقتى او به طور کامل برادرم را معاینه کرد، مدتى ساکت شد و به فکر فرو رفت، یادم هست در یک فرصتى که پدرم از اطاق بیرون رفته بود، به گونهاى که من متوجه حرفهاى آنها نشوم مطالبى را به یکى از دایىهایم که با ما زندگى مىکرد گفت. فهمیدم که طبیب از درمان برادرم مأیوس شده است و به دایىام مى گوید: هر چه زحمت کشیده شود بى فایده است. منتهى دای ام تلاش مىکرد تا طبیب با پدرم به گونهاى موضوع را مطرح کند که باعث ناراحتى او نشود. وقتى پدرم جهت اطلاع از نتایج معاینات دکتر دوباره به اتاق برگشت، میرزا یوسف به پدرم گفت: من اول فلان مقدار پول (که مبلغ بسیار زیادى بود) مىگیرم، آن وقت معالجه را شروع مىکنم. کاملا معلوم بود که هدف او از چنین پیشنهادى منصرف کردن پدرم از قبول معالجه بود. چون نه تنها براى پدرم بلکه براى خیلىها در آن زمان و شرایط تهیه چنان پولى غیر ممکن بود. لذا پس از بحثهاى زیاد، پدرم گفت: براى من امکان تهیه این پول مقدور نیست. در نتیجه طبیب هم از این فرصت استفاده کرده فورا منزل ما را ترک نمود. بعد معلوم شد که والدینم همان موقع متوجه شده بودند که طبیب از درمان برادرم مأیوس شده و درخواست آن پول کلان، بهانهاى بیش نبوده است. من یک دایى دیگر به نام میرزا ابوطالب داشتم که زهد و تقواى او زبان زد مردم بود، همه مردم آن محل به دعاهاى او اعتقاد داشتند و در گرفتارىها ومشکلات به او مراجعه مىکردند، او هرگاه عریضه به حضرت بقیةاللّه علیه السلام مى نوشت ونتایجى به دست مىآمد. وقتى مادرم متوجه بسته بودن همه راههاى عادى ومعمولى درمان برادرم شد، به نزد دایى ابوطالب رفت واز او خواهش کرد تا براى شفاى محمد سعید عریضهاى بنویسد. عصر روز جمعه اى بود که دای ام عریضه را نوشت. مادرم آن را از او تحویل گرفت و همان موقع به همراه برادرم کنار چاهى که در بیرون روستا بود رفتند و در حالى که به شدّت گریه مىکردند، عریضه را در چاه انداختند و به خانه برگشتند. چند روزى از این ماجرا نگذشته بود که من در خواب دیدم سه نفر سواره با همان اوصافى که در حکایت تشرّف اسماعیل هرقلى نقل شده است از صحرا به طرف خانه ما مىآیند. وقتى آنها را دیدم یک مرتبه به یاد جریان اسماعیل هرقلى افتادم و با خودم گفتم: آن سوار اولى حتما خود حضرت حجّت علیه السلام هستند که آمده اند برادرم محمّد سعید را شفا دهند. وقتى آن سه نفر به نزدیکى خانه ما رسیدند، همگى از اسب پیاده شدند و درست به همان اطاقى که برادرم در آن خوابیده بود داخل شدند. همان کسى را که من فکر مىکردم خود حضرت علیه السلام هستند نزدیک برادرم رفتند و نیزهاى را که در دست داشتند روى کتف ?محمد سعید? گذاشتند و فرمودند: بلند شو، دائیت از سفر آمده است و پشت در منتظر است. من در آن حال متوجّه شدم که منظور آن حضرت، دایى على اکبرم است که خیلى وقت پیش به سفر تجارت رفته است و اتفاقا به خاطر تأخیر کردن، همه خانواده نگرانش بودند. محمد سعید اطاعت امر کرد و در نهایت سلامتى از جاى خود برخاست و با عجله به سوى در رفت تا از دایى على اکبر استقبال کند. در این لحظه از خواب بیدار شدم و درست به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که صبح شده است ولى هیچ یک از اهل خانه براى نماز صبح بیدار نشدهاند. بلافاصله یاد خوابى که دیده بودم افتادم و با خوشحالى خودم را به نزدیک برادرم رساندم و او را بیدار کردم و به او گفتم: محمد سعید! محمد سعید! بلندشو آقا امام زمان علیه السلام تو را شفا دادند. سپس بدون معطلى او را گرفتم و از زمین بلندش کردم. در اثر سر و صداى من مادرم از خواب بیدار شد، وقتى دید که محمد سعید را بیدار کردهام، با ناراحتى گفت: او به خاطر دردى که داشت از سر شب نتوانسته بود بخوابد، تازه از شدّت دردش مقدارى کم شده بود، چرا بیدارش کردى؟! گفتم: مادر! امامعلیه السلام محمد سعید را شفا دادند. مادرم از جاى خود برخاست و با عجله خود را به ما رساند و گفت: تو چه گفتى؟ خواستم تا حرفم را تکرار کنم، که دیدم محمد سعید شروع به راه رفتن کرد، و مثل اینکه اصلا هیچگونه ناراحتى نداشته است. مادرم از خوشحالى با صداى بلند شروع به گریه کردن نمود و همه اهل خانه بإ صداى او از خواب بیدار شدند و به دنبال آن طولى نکشید همه اهالى روستا از اتفاقى که افتاده بود باخبر شدند و با عجله خودشان را براى دیدن محمد سعید به خانه ما مىرساندند.
بحمد للّه امام زمان علیه السلام به عریضه وتوسل مادرم عنایت کرد و از آن به بعد در بدن برادرم اثرى از آن مریضى دیده نشد. و چند روز بعد هم دایى على اکبر با سلامتى از سفر برگشت و خوشحالى خانواده ما به لطف حضرت حجة بن الحسن علیه السلام کاملتر شد. برچسبها: مرحوم محدّث نورىنجم الثاقبشفا [ جمعه 93/4/6 ] [ 12:30 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
........
|
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 119 بازدید دیروز : 80 کل بازدید : 1687712 کل یادداشتها ها : 828 |