بسم
الله الرحمن الرحیم.
فردا را چگونه
می توان دید. فردایی که امروزش همه در غوغا است. فردایی که امروزش را از عمق افکار
خسته مردم می بینم. کجاست یک دل آرام. کجاست آرزوهای آرزو نشده. کجاست امیدی که باز
سوی امیدوارش باز گردد. نمی دانم دلم را دست کدامین فکر بسپارم. نمی دانم اشکم را برای
که بریزم. نمی دانم سوز عشق را از که باید بیاموزم. کاش میشد در بن بست سکوت خانه ای از فکر نساخت. کاش میشد عشق را در خاکستر
یاد ها نگاه داشت. کاش میشد اشک را در جویبار احساس نریخت. چشمانم از خیره شدن بر صفحات
خالی ذهنم خسته شده نمی دانم چرا هر چه در بیراه های تنهاییم پرسه میزنم خانه تنهایی
هایم را نمی یابم کاش می آمدی و من را از حصار سخت دو دلی نجات میدادی دیروز روز
تو بود روز شنیدن بوی نرگس روز دیدن خال گونه ات روز انتظار روز تقدیم اشکها بر زیر
پایت روز شکستن دیوار دوری هفت روزمرا دریاب می دانی چه هستم می دانی چه باید باشم
می دانی چه می خواهم باشم دستم را بلند کرده از تو مدد می خواهم تا یک دل آرام را
, تا آرزوی بازگشتت را , تا امید به انتظارت را از تو طلب کنم می خواهم
بدانم چگونه دلم را به دست افکار تو ,
اشکم را در دامان تو , سوز عشق را برای تو داشته باشم دیگر نمی گویم کاش میشد
میگویم از تو می خواهم که خانه ای را که در بن بست سکوت ساخته ام ویران سازی میگویم از تو می خواهم که عشق به خودت را همچون داغی
آتش در سینه ام نگاه داری میگویم از تو می خواهم که اشک هایم را در جویبار انتظارت
بریزم با او حرف زدم صدایم را از میان انبوه
درد های عاشقانش شنید من می سوزم جوابش را نمی شنوم دفتر افکارم سفید است اما او برایم نوشته است با رنگ سفید می خواهد من
خود بیابم می دانم نوشته است که فریاد سکوتش بلند است آری باید بشنوم می دانم که سبکی
هوای درونم از گرد و غبار قدمهایش بر روی ذهن پریشانم است می دانم که آرامش دریای قلبم
از آرامش آبیه نگاهش است منتظر آمدنم است پس منتظر آمدنش می مانم با عشق به او , با
مدد از او
و با توکل از خدای او.
آقای ما!
در عبور از گذر
لحظه ها، در تپش مدام زمین و نگاه زهرآلود زمان، دستهای ما تو را می طلبد یا مولا!
مهر در سراشیب جاده ی عمل زیر چرخهای سنگین ستم له میشود در نبودت! تو ما را رها نخواهی
کرد و ما هر روز و هر ساعت و حتی هر ثانیه در آرزوی زیارت رخ چون خورشیدت، دست بر آسمان
داریم و در محمل نیاز، از پروردگار بلند مرتبه، ظهور پرشکوه تو را تمنّا می کنیم!
آقای ما!
بیا که احساس نیازمند
توست! پرنده ها در سلام صبحگاه خود تو را می خوانند و گلها به امید نوازشت رخ می نمایانند!
بیا که دستهای نا توان ما در آرزوی یاوری تو مولا، شب و روز از گونه هامان قطرات شبنم
را بر می چیند و لطافت باران را به جاده های عشق می پاشد، بلکه گلستانی بسازد از گلهای
ناز و اطلسی که فرش راهت باشد و خاک قدمت! بیا که زمین تشنه ی محبت و سلام توست و زمان
در نقطه ی انتظار ایستاده است.
در جشن با شکوه
روزی که آغاز می شود و در تمامی روزهایی که شیرینی نام تو بر لبانم می نشیند من عهد
دیرینه ی خویش را با تو تازه می کنم و دست بیعتم را در زلال دستانت معطر می سازم تا
شعر سپید این عشق در صحن دلم تکرار شود .
طراوت جاری این
عهد و بیعت هرگز از باغ خاطرم بیرون نمی رود و پیوسته شال سبز محبتت را بر گردن می
نهم تا نوازشگر شانه های لرزانم باشد.
خالق مهربان من
!
اگر دست تقدیر
تو ، لباس سپید آخرت را بر تن من پوشاند و درخت زندگی ام، تنبه خواب زمستانی و ابدی
خویش سپرد و میان آن ماه تابان در آسمان چشم مردمان آشکار شد ، مرا از محراب قبرم بر
انگیز و توفیق احرام در صحن و صفایش عنایت کن تا لبیک گویان در گرد کعبه ی وجود مقدسش
طواف کنم
ای اجابت کننده
هر دعا !
پنجره قلب منتظران
رو به آسمان بی کرانت گشوده است تا به یک اشارت
تو، غبار غم و اندوه غیبت از دل ها بر خیزد و چشم ها به تماشای باران ظهور بنشیند.
خدایا !
شب یلدای هجران
را به یمن ظهور ماه کاملش ، کوتاه کن که شب پرستان ، همچنان چشم بر صبح صادقش بسته
اند و ما مؤمنان طلوع خورشی جمالش را نزدیک می دانیم
برچسبها: متن ادبیانتظار فرج