ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی | ||||
آخرین مطالب |
در شهری پسر ک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلی اش مجبوربود به روستاهای اطراف برود ودستفروشی کند ؛از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواندپولی به دست آورد . روزی متوجه شد که فقط یک اسکناس 500 تومانیبرایش باقی مانده است واین در حالی بود که شدیدا احساس گرسنگی می کرد . تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضاکند .به طوراتفاقیدر خانه ای را زد و دختر جوانی در را باز کرد و برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب... [ جمعه 93/7/4 ] [ 9:41 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
........
|
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 24 بازدید دیروز : 264 کل بازدید : 1688894 کل یادداشتها ها : 828 |