ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی | ||||
آخرین مطالب |
خیلی ها باور نمی کردند فرمانده توپخانه سپاه این قدر کم حقوق می گیره ؛ وقتی هم که خواستند حقوقش را زیاد کنند عصبانی شد و نذاشت ، توی جلسه ای بهش یه تلویزیون هدیه دادند اما قبول نکرد گفتند : این هدیه رو به همه فرماندهان دادند چرا نمی گیری؟! گفت : ناخالصی عمل یه نقطه شروع داره ممکنه قبول این هدیه نقطه شروع ناخالصی زندگی ام باشه ، نمی خوام ذره ای نا خالصی توی عملم باشه من با خدا معامله کرده ام ، هدیه رو هم از خودش می گیرم . ( خاطره ای از سردار شهید حسن شفیع زاده ، کتاب حکایت فرزندان فاطمه ، جلد1 ، ص 40 )
برچسبها: خاطرهخاطره زیباداستانداستان کوتاهفرمانده توپخانهحقوقناخالصیشهید حسن شفیع زاده [ یکشنبه 93/11/19 ] [ 4:3 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
خاطره ای از حسن باقری افشردی نزدیک نماز ظهر بود . حسن باقری افشردی (1) برای تجدید وضو به ساختمانی که پشت سپاه بود رفت و دقایقی بعد، در حالی که وضو گرفته و هنوز آستین هایش بالا بود، بیرون آمد . من هم قصد داشتم بروم تجدید وضو کنم . مرا که دید با آن صدای بم کلفتش گفت: علی آقا التماس دعا داریم؛ کمی مکث کرد و سپس ادامه داد: باید کاری کنیم که در این جنگ نمره خوبی بیاریم . چه نمره ای؟! نمره شهادت . باید شهید بشیم . حیفه شهید نشیم. گفتم هر چه هست دست خداست . حسن با قاطعیت پاسخ داد: نه! دست خودمان هم هست . گفتم چطور؟ گفت اگر دو چیز را رعایت کنی ، خدا شهادت را نصیبت می کنه . چه چیز هایی ؟ حسن باقری با حالت ویژه ای گفت : یکی پر تلاش باش و دوم مخلص ! این دو تا را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت می کنه. بعد اضافه کرد : علی آقا شهید شدی ، شفیعمان باش ! این حرف را که زد ، به چهره اش نگاه کردم و شهادت را در آن خواندم . یقینم شد که به زودی به شهادت خواهد رسید . (1) افشرد نام روستایی از توابع شهرستان هریس در آذربایجان شرقی است (خاطره سردار علی ناصری از شهید باقری برگرفته از کتاب پنهان زیر باران ، انتشارات سوره مهر) برچسبها: حسن باقری افشردیخاطرهنماوضوشهادتجنگپرتلاشمخلص [ جمعه 93/11/17 ] [ 2:48 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
توجه و اهتمام به نماز اول وقت مرحوم کلینى و شیخ طوسى و طبرسى از «زهرى» نقل کرده اند که گفت: مدّتهاى مدید در طلب حضرت مهدى (عج) بودم و در این راه اموال فراوانى (در راه خدا) خرج کردم اما به هدف نرسیدم تا اینکه به خدمت محمّد بن عثمان رسیدم و مدتى در خدمت او بودم تا روزى از او به التماس خواستم که مرا به خدمت امام زمان علیه السّلام ببرد. محمّد بن عثمان پاسخ منفى داد، ولى در مقابل تضرع بسیار من، سرانجام لطف کرد و فرمود: «فردا اول وقت بیا.» فرداى آن روز، اول وقت به خدمت محمّد بن عثمان رفتم، دیدم جوانى خوش سیما و خوشبو همراه اوست و به من اشاره کرد که این است آن کس که در طلبش هستى. به خدمت امام زمان علیه السّلام رفتم و آنچه سؤال داشتم، مطرح کردم. ... در این ملاقات، ایشان دوبار به من فرمود: « از رحمت خدا بدور است کسى که نماز صبح را چندان به تأخیر بیندازد تا ستاره ها دیده نشوند و نماز مغرب را بقدرى به تأخیر بیندازد تا ستاره ها نمایان شوند.» (داستانهاى صاحبدلان، ج 1، ص 131)+نشریه موعظه خوبان برچسبها: امام زماننماز اول وقتداستانداستانکداستان کوتاهمرحوم کلینیمحمد بن عثمانخوش سیما [ شنبه 93/10/6 ] [ 9:30 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
هرگز بی وضو نمی خوابد یک از شاگردان حضرت آیت ا... بهجت (ره) می فرماید : روزی چند دقیقه زودتر برای درس به خانه آقا رفتم، دیدم پیرمردی نشسته و آقا به او توجّهی خاص دارد، بعد از دقایقی آقا فرمود: ایشان (آن پیرمرد) هرگز بی وضو نمی خوابد، اگر شبها چندین بار هم بیدار شود باید حتماً وضو بسازد. » ( منبع : در محضر بهجت)-نشریه شماره 70 خوبان برچسبها: وضوآیت الله بهجتدائم الوضو [ یکشنبه 93/9/30 ] [ 2:47 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
اگر در اینجا پسر من حضور داشت و 6 بار من او را صدا بزنم که آقازاده با شما هستم و او در این 6 بار جواب من را ندهد ، شما نمی گویید چه پسر بی ادبی؟ ! حال اگر کسی که صدای اذان را بشنود ، دوبار صدای حی علی الصلواة دو بار دیگر حی علی الفلاح و دو بار دیگر حی علی خیر العمل به او گفته شود و همچنان نسبت به اقامه نماز بی اهمیت باشد این شخص بی ادب نیست؟! (حجت الاسلام والمسلمین محسن قرائتی) برچسبها: نمازمحسن قرائتیاذان [ پنج شنبه 93/9/27 ] [ 8:57 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
خوف آن دارم که از دروغگویان محسوب شوم! آیت الله بروجردی(ره) در احوالات علامه سید محمد باقر درچه ای (ره) حکایتی را نقل می کنند و می گویند : «اغلب غذای ایشان به هنگام ناهار و شام، نان درچه و ماست بود که مختصری نعناء خشک هم به آن اضافه می کردند و کمتر اتفاق می افتاد که غذای پخته مثل آبگوشت داشته باشند. از جمله ویژگی های ایشان آن بود که هنگام غذا خوردن از تعارفات مرسوم خودداری می کردند.» یک روز از ایشان سؤال کردیم که چرا در هنگام غذا خودرن تعارف نمی کنید؟ پاسخ دادند: در تمام مواقع خوف آن دارم که تعارفم دروغ باشد و خدای ناکرده جزء دروغگویان محسوب شوم؛ چون افرادی که هنگام غذا خوردن بر من وارد شده اند، یا می دانستم که غذا خورده اند که در این صورت تعارف کردن معنایی نداشت؛ یا احتمال می دادم غذای مرا نپسندند و یا اینکه غذای موجود فقط به اندازه خودم بوده و من هم خود گرسنه بوده ام. به هر حال چون احساس می کنم در این گونه موارد تعارف بنده معنایی ندارد و شائبه دروغ نیز به آن وارد است، از تعارف خودداری می کنم. (منبع : کتاب قصه های خواندی از چهره ای ماندنی)-نشریه موعظه خوبان برچسبها: داستان کوتاهداستانداستانکغذادروغآیت الله بروجردیداستان خواندنیسید محمد باقر درچه ای [ یکشنبه 93/9/23 ] [ 5:21 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
« اَنتَ بَریءُ مِنَ النّار»
[ جرعه ای ازاقیانوس ، صفحه 291] -نشریه موعظه خوبان شماره 60
برچسبها: داستانداستانکداستان کوتاهداستان آموزندهآتشجهنمآژادیعلی علیه السلامضریح [ یکشنبه 93/9/16 ] [ 12:8 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
داغی صحرای محشر
[ آشنایی با اسوه ها، سلمان فارسی، ص 125؛ به نقل از پند تاریخ، ج 1، ص 190 ]-نشریه شماه 60موعظه خوبان برچسبها: داستانداستانکداستان کوتاهداستان زیباداستان آموزندهابوذر غفاریسلمان فارسیآتشداغیمحشر [ یکشنبه 93/9/16 ] [ 11:53 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
شخصی به نام عبدالرحمن در اصفهان زندگی می کرد که شیعه بود. روزی از او پرسیدند که چرا مذهب شیعه را پذیرفته و قائل به امامت و رهبری امام هادی (ع) شده ای.گفت:دلیلی دارد و آن اینکه من مرد فقیر و دارای جرأت و جسارت بودم و حرف خود را در هر شرایطی بیان می کردم تا اینکه من و عده ای دیگر را از اصفهان بیرون کردند.ما برای شکایت پیش متوکل رفتیم. روزی کنار کاخ متوکل ایستاده بودیم تا مارا اجازه ورود دهند ، دیدم شخصی را نزد متوکل می برند.پرسیدم این شخص کیست؟گفتند او از اولاد علی است و شیعیان او را امام خود می دانند.متوکل او را احضار کرد تا به قتل برساند.من با خود گفتم همینجا می ایستم تا او را از نزدیک ببینم،مردم دو طرف راه صف کشیده بودند و او را نگاه می کردند،وقتی چشمم به جمالش افتاد،در قلبم علاقه ای به او احساس کردم و دعا کردم که خدا شر متوکل را از او دور کند. وقتی به کنار من رسید،صورتش را به طرف من کرد و گفت:دعایت مستجاب شد و عمرت طولانی و مال و اموالت زیاد خواهد شد!من بر خود لرزیدم و رفقایم پرسیدند:جریان چه بود؟گفتم :خیر است و از نیت و دعای قلبی خودم چیزی به آن ها نگفتم. وقتی به اصفهان بازگشتم خداوند مرا مورد عنایت قرار داد،اموال زیادی برایم راهم شد،به طوری که فقط اموالی که در خانه دارم،یک میلیون درهم است و ده فرزند هم خدا به من عنایت فرمود و بیش از هفتاد سال از عمرم می گذرد.به این خاطر شیعه و قائل به امامت او شدم،چون بر آنچه در قلبم گذشت،آگاه بود و دعایش در حق من مستجاب شد. (المحجه البیضاء ،ج4،ص314)
برچسبها: داستانداستان کوتاهداستانکاهل بیتامام هادی [ جمعه 93/9/14 ] [ 9:2 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
ما برای این چادر داریم می رویم ! رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت. وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت:بیارش داخل اتاق عمل... دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم ، مجروح به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و به سختی گفت : من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری ؛ ما برای این چادر داریم می رویم ، چادرم در مشتش بود که شهید شد... راوی: خانم موسوی از پرستاران زمان جنگ/ منبع: کتاب خانم ها حتما بخوانند ، صفحه 24
برچسبها: شهیدچادرخاطره زیباحجاب [ سه شنبه 93/9/4 ] [ 5:12 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
|
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 73 بازدید دیروز : 1013 کل بازدید : 1688679 کل یادداشتها ها : 828 |