بُغض در گلو
پلک، بستهام
عصر جمعه است
دل شکستهام
از وصال تو
دل نمیکنم
طعنهها ولی
کرده خستهام
کوچه را ز شوق
صُبح رُفتهام
در خیال خود
با تو بارها
راز گفتهام...
باز شد غروب
تو نیامدی
دل گرفتهام
مانده دیدة، اشکبار من
منتظر به دشت
منتظر به راه
جمعه هم گذشت
شهسوار من!
باز خستهام
دل شکستهام
سینه پر ز آه
هر دو دیده تر
دل پر از امید
تا مگر رسد
جمعهای دگر
یا که یک خبر
کاش در غمت
میشُدم شهید
یا نوازشی
از تو میرسید
بیتو از جهان
دل گسستهام
حرفِ این و آن
کرده خستهام
مثل سینهام
پُر ز نالهاند
کوه و دشت و رود
میخ و سنگ و چوب
طور دیگری است
جمعة غروب
توی شهر ما
ـ شهر کینهها ـ
توی آسمان
توی سینهها
دود و دود و دود
زودتر بیا
شهریار من
زودِ زودِ زود
شهسوار من!
دل شکستهام
مینهم دگر
سر به کوه و دشت
شنبهای رسید
جمعهای گذشت
حسن بیاتانی
برچسبها: جمعهبغضوصالخستهصبحغروبرازمنتظربیا