سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
 
قالب وبلاگ
آخرین مطالب
لینک دوستان

سه توصیه ولی الله الاعظم (عج)

«یک روز با یکى از دوستان محضر آیت ا... حق شناس - ره رفته بودیم، آن وقت منزل ایشان نزدیک مسجد امین الدوله بود. مجلس هم مجلس خاصى بود. ایشان دفعتاً شروع به صحبت کردند و فرمودند: به آقا حجه بن الحسن عرضه داشتم من یتیم هستم و پدر ندارم. فرمود: من پدر شما هستم. حضرت سپس به من امر کردند: نماز جماعت، نماز شب، توجه به درس و مطالعه. آقاى حق شناس این سه مطلب را در زندگى به جا مى آورد و هر سه وصیت حضرت را به دقت انجام مى داد. گاهى مى دیدم بى وقفه سه ساعت مطالعه مى کند و سعى مى کند حتّى یک نمازش را هم فرادى نخواند. نماز شب را هم ترک نمى کرد و اساساً رفقاى خود را افرادى مى دانست که در نماز جماعت حاضر مى شوند.

( به نقل از حجة الاسلام محمد على جاودان ، سایت تهذیب حوزه علمیه قم )-نشریه شماه 64 موعظه خوبان

نماز جماعت

نماز شب



برچسب‌ها: توصیهولی اللهامام زمانداستانداستانکداستان کوتاههداستان آموزندهخاطرهآیت الله حق شناسنماز جماعتنماز شب
[ دوشنبه 93/10/1 ] [ 3:17 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]

« اَنتَ بَریءُ مِنَ النّار»


آیت الله شیخ مهدی امامی مازندرانی می فرمود : عده ای از مازندرانی ها برای زیارت به عتبات عالیات وارد شدند. شخص ساده ای دربین آنها بود که اگر چراغ سبز بارگاه حضرت علی (علیه السلام) را می دید و به او می گفتند آن نور علی (علیه السلام) است باورمی کرد .بعداز زیارت و درحال برگشت ازحرم ، یکی از افراد کاروان از او پرسید آیا تو برات آزادی از جهنم را گرفتی؟ شخص ساده گفت نه ، مگر شما گرفتید؟ گفتند آری !آن شخص ساده به حرم برگشت که برات آزادی ازجهنم رابگیرد. همراهان ودوستان هرچی به او گفتند که ما شوخی کردیم ، او باور نکرد و با همان سادگی و صفای باطن به حرم حضرت امام علی (علیه السلام) رفت و کنارضریح نشست و گفت: اینها من را ساده پنداشته اند! مگرشما هم من را ساده گرفته ای !؟ تا برات آزادی از آتش جهنم راندهید از اینجا نمی روم . درهمین اثناء ، دستی مُنور به نورسبز از ضریح بیرون آمد و نوشته ای به دست آن مرد ساده داد که بر روی آن نوشته بود ، اَنتَ بَریءُ مِنَ النّار” تو ازآتش دور هستی.”

[ جرعه ای ازاقیانوس ، صفحه 291] -نشریه موعظه خوبان شماره 60

رهایی از آتش جهنم  



برچسب‌ها: داستانداستانکداستان کوتاهداستان آموزندهآتشجهنمآژادیعلی علیه السلامضریح
[ یکشنبه 93/9/16 ] [ 12:8 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]

داغی صحرای محشر


روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد. سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید. روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعله‌های آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: «هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.» سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد. وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت. پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول می‌انجامد، ‌ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغ‌تر است».

 [ آشنایی با اسوه ها، سلمان فارسی، ص 125؛ به نقل از پند تاریخ، ج 1، ص 190 ]-نشریه شماه 60موعظه خوبان

داغی محشر



برچسب‌ها: داستانداستانکداستان کوتاهداستان زیباداستان آموزندهابوذر غفاریسلمان فارسیآتشداغیمحشر
[ یکشنبه 93/9/16 ] [ 11:53 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]

آن کس که خدا دارد ، گرفتار غربت و تنهایی نمی شود.

هنگامی که حضرت یوسف را در بازار مصر در معرض فروش قرار دادند، مردی با دیدن چهره پاک و معصومانه آن حضرت متأثر شد و رو به مردمی که برای خرید و فروش برده جمع شده بودند گفت: به این کودک غریب و بی گناه رحم کنید و با او مهربان باشید. حضرت یوسف که با وجود سن کم , از ایمان و اعتماد به نفس کاملی برخوردار بود، به آن مرد رو کرد و گفت: آن کس که خدا را دارد، گرفتار غربت و تنهایی نمی شود.

 ( مجموعه ورام، ‌ابو‌الحسین‌ ور‌ام‌بن‌ ‌ابی‌فر‌اس‌، ج1، ص 33 )-نشریه موعظه خوبان

کسی که خدا را دارد



برچسب‌ها: داستان کوتاهداستان زیباداستان آموزندهحضرت یوسفغربتمعصومانهخدا
[ چهارشنبه 93/9/12 ] [ 4:34 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]

 شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند. خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! دارن اذان میگن ....

خاطره ای از خلبان شهید علی اکبر شیرودی [ به روایت همرزم شهید ، خبرگزاری فارس ، 93/7/7 ]

خلبان شهید علی اکبر شیرودی



برچسب‌ها: خاطرهعلی اکبر شیرودیخلباننماز اول وقتداستانداستانکداستان کوتاهداستان آموزنده
[ چهارشنبه 93/8/14 ] [ 6:14 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]

با آن کسى که بیش از همه او را دوست می‏دارى ، دشمنى مکن !!!

روایت شده یک نامه بدست ابوذر رسید که این نامه از راه دور آمده، شخصى تقاضاى موعظه کرده چون ابوذر را کاملا می‏شناخت که مورد علاقه رسول الله است، ابوذر یک جمله نوشت و آن این است: با آن کسى که بیش از همه ی مردم او را دوست می‏دارى با او بدى و دشمنى مکن، و جواب نامه را فرستاد. آن شخص نامه را خواند سر در نیاورد که مقصود ایشان از این جمله چیست؟ این معلوم و روشن است که انسان با دوست خود دشمنى نمی‏کند، این چطور جمله ای است، از طرفى فکر کرد که گوینده این کلام ابوذر است چاره ای نیست باید توضیح خواست. ابوذر نوشت مقصودم از محبوب‏ترین افراد همان خودت هستى، یعنى: با خودت دشمنى مکن چون هر گناه که انسان می کند ، صدمه‏اش بر خودِ او وارد می‏شود .  

[ارشاد دیلمى، نامه ابوذر]-نشریه الکترونیکی موعظه خوبان

دوست



برچسب‌ها: داستانداستانکداستان کوتاهداستان آموزندهدشمنیدوستابوذر غفاریموعظه
[ چهارشنبه 93/8/7 ] [ 5:17 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]

پیدا شدن حلقه مفقوده به عنایت امام رضا (ع) 

 رفته بودیم برای بازدید از موشک های فوق پیشرفته ی روسی.

وقتی بازدیدمون تموم شد،حسن رو کرد به کارشناس موشکی روسیه وگفت:

 ”اگه می شه فن آوری این موشک رو در اختیار ما قرار بدید!

” ژنرال ها و کارشناسان روسی خندیدند و گفتند:”

امکان نداره این فن آوریفقط در اختیار کشور ماست.

”حسن خیلی جدی و محکم گقت:”ولی ما خودمون این موشک رو می سازیم”

و دوباره صدای خنده ی اونا بلندشد.

وقتی برگشتیم ایران،خیلی تلاش کردیم نمونه شو بسازیم،ولی نشد.

وقتی از ساخت موشک ناامید شدیم ،حسن راهی مشهد الرضاشد.

خودش تعریف می کرد،”به امام رضا متوسل شد و سه روز توی حرم موندم.

روز سوم بود که عنایت امام رضا رو حس کردم وحلقه یمفقوده کار به ذهنم خطور کرد .

وقتی زیارتم تموم شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم و طرحی رو که به ذهنم رسیده بود کشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملیش کنم.

” وقتی حسن از مشهد برگشت،سریع دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم

که به مراتب از مدل روسی،بهتر و پیشرفته تر بود.

(ماهنامه فرهنگی همشهری،ش10،ص15)-نشریه موعظه خوبان

 

شهید حسن تهرانی مقدمموشکهای فوق پیشرفته ایران



برچسب‌ها: امام رضاداستان کوتاهداستانداستانکداستان آموزندهخاطرهشهید تهرانی مقدمموشکهای روسیموشکهای فوق پیشرفته ایرانی
[ جمعه 93/8/2 ] [ 10:11 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]


از علامه محمد تقی جعفری می پرسند چی شد که به این کمالات رسیدی ؟ایشان در جواب خاطره ای از دوران طلبگی تعریف میکنند و

اظهار میکنند که هر چه دارند از کراماتی ست که بدنبال این امتحان الهی نصیبشان شده :«ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم .

خیلی مقید بودیم که ، در جشن ها و ایام سرور ، مجالس جشن بگیریم ، و ایام سوگواری را هم ، سوگواری می گرفتیم ، یک شبی

مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و عشا می خواندیم و یک شربتی می خوردیم آنگاه با فکاهیاتی

مجلس جشن و سرور ترتیب می دادیم . یک آقایی بود به نام آقا شیخ حیدر علی اصفهانی ، که نجف آبادی بود ، معدن ذوق بود . او که ،

می آمد من به الکفایه ، قطعا به وجود می آمد جلسه دست او قرار می گرفت .

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب...

برچسب‌ها: علامهمحمد تقی جعفریزیباتریندختردنیاحضرت علیداستانداستانکداستان کوتاهداستان آموزندهکرامت

[ شنبه 93/7/26 ] [ 7:41 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]

 

آیت الله میرزا جواد تهرانی در جبهه

ابراهیمیان زمان

منبع : سایت صالحین شیعه-نشریه الکترونیکی موعظه خوبان

 

 



برچسب‌ها: داستانداستان کوتاهداستانکداستان آموزندهآِیت الله میرزا جواد تهرانیجبههابراهیمیان زمان
[ شنبه 93/7/26 ] [ 4:28 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]

آیا بارت را به مقصد رسانده ای

گل تقدیم شمادر محضر مجتهدی جلد اول ص 68-69- نشریه الکترونیکی موعظه خوبانگل تقدیم شما



برچسب‌ها: داستانداستانکداستان کوتاهداستان آموزندهشیخ جعفر شوشتریآیت الله مجتهدی تهرانیبارمقصد
[ جمعه 93/7/25 ] [ 11:0 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

((عکس شهید میر یوسف سید لو))...... گوشه ای از وصیت نامه............... ای،حبیب من در نهایت می خواستم راهی را طی کنم که طیران فرشتگان و راهنمائیهای فرشتگان آن را نشان داده،می خواستم پرواز کنم ولی بالهایم شکسته بود می خواستم به پیش معشوق بشتابم ولی قامهایم قدرت راه رفتن را نداشت. در مواقعی زبانم می خواست بگوید آمادة آمدن هستم ولی صدا یم در نمی آمد الهی آبرویی به درگهت ندارم ولی دلم می خواهد آبرومندانه و پاک به درگهت بیایم با اینکه گناهانم مانع از این کار است الهی العفو،العفو. . .
برچسب‌ ها
شعر (51)
مهدی (38)
gif (32)
عکس (32)
جمعه (28)
ظهور (28)
gifs (25)
غزه (25)
شهید (22)
شهدا (21)
هریس (21)
دختر (20)
توبه (17)
نماز (17)
غیبت (17)
گناه (16)
بهشت (15)
قیف (15)
منجی (15)
خدا (14)
شهوت (14)
جنسی (11)
دعا (11)
عراق (11)
زن (11)
دل (10)
حدیث (10)
آقا (9)
وضو (9)
عشق (8)
پسر (8)
قلب (7)
حجت (6)
حرم (6)
جنگ (6)
بیا (5)
سکس (5)
شب (5)
صبح (5)
فرج (5)
مرد (4)
قبر (4)
غم (4)
عمر (4)
عمل (4)
علی (4)
آتش (4)
9 دی (4)
جان (4)
چشم (4)
بغض (3)
پول (3)
اشک (3)
خشم (3)
دوا (3)
ذکر (3)
سنی (3)
سفر (3)
شام (3)
ظهر (3)
عید (3)
غزل (3)
قضا (3)
قم (3)
گل (3)
گرگ (3)
ماه (3)
نفس (3)
یار (3)
کور (2)
مکه (2)
ناب (2)
ناز (2)
مصر (2)
هوس (2)
لذت (2)
لطف (2)
گدا (2)
آرشیو مطالب
امکانات وب

آمار واطلاعات
بازدید امروز : 999
بازدید دیروز : 80
کل بازدید : 1688592
کل یادداشتها ها : 828