ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی | ||||
آخرین مطالب |
[ جمعه 93/7/18 ] [ 10:33 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
کسب کرامات بر اثر ترک گناه جناب شیخ در دیداری که با حضرت آیت الله سید محمدهادی میلانی داشته تحول معنوی خود را چنین بازگو نموده است که: « در ایام جوانی ( حدود 23 سالگی ) دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب... [ سه شنبه 93/7/8 ] [ 12:30 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
خود ساختگی شاه صفوی را دو مشاور و عالم خردمند به نام های ، شیخ بهایی (ره) و سید میرداماد (ره) بود. روزی از روزها، شاه با این دو عالم ، سوار بر اسب از شهر خارج شدند. مرحوم شیخ بهایی سرعت زیادی تاخت و بر سید سبقت گرفت، سلطان در این میان خواست تا هر دو عالم را بیازماید. جلو آمد تا به شیخ بهایی رسید رو به شیخ کرد و چنین گفت:شما خالی از هر گونه تکبّرید، بقیه در ادامه ملبی ادامه مطلب... [ دوشنبه 93/7/7 ] [ 3:37 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
شهر بی عیب امام باقر(ع) فرمود: یکی از پاد شاهان بنی اسرائیل گفت: شهری می سازم که عاری از هر عیب باشد و همین کار را هم کرد. همه گفتند: واقعاً بی عیب است. اما مردی گفت: اگر امان دهی، عیبش را می گویم. امانش داد و مرد گفت: عیبش این است که صاحبش می میرد و بعد از او، این شهر هم از بین می رود. پادشاه کمی فکر کرد و بعد گفت: چه عیبی بالاتر از این؟ به نظر تو چه کار کنم؟ مرد گفت: شهری بساز که همیشه باقی بماند و نیز تو همیشه در آن جاودان بمانی و پیری به سراغت نیاید و آن بهشت است. (داستانهای ما، آیت الله علی دوانی(ره)، ج (5)
برچسبها: داستانداستانکداستان کوتاهداستان آموزندهپادشاهبنی اسرائیلشهربی عیبامام باقر [ دوشنبه 93/7/7 ] [ 3:17 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
افررت من الله ام من رسوله عبد فرّار از اراذل و اوباش نجف اشرف بود که مردم او را در ظاهر، احترام میکردند تا از آزار و اذیت او در امان بمانند. این فرد شرور اگر چیزی را می خواست یا دوستدار مالی میشد، کسی نمیتوانست او را از دستیابی به خواستهاش باز دارد. مردم نجف از دست او در فغان بودند. در یکی از شبها که آخوند ملاحسینقلی همدانی از زیارت حضرت امیر ـ علیه السلام ـ باز میگشت، عبد فرّار در مسیر راه او ایستاده بود.بدون هیچ توجهی از کنار او گذشت بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب... [ یکشنبه 93/7/6 ] [ 3:31 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
چهل روز مداومت بر نماز اول وقت یکی از کارمندان عالی رتبه شهرداری نقل کرد که: به علتی مرا از شهرداری اخراج نمودند. رفتم خدمت حاج شیخ حسنعلی نخودکی، ایشان فرمودند: نمازهایت را اول وقت بخوان، چهل روز دیگر کارت درست میشود. مدت یک ماه گذشت اثری ظاهر نشد. مجدداً مراجعه کردم فرمودند: گفتم چهل روز دیگر! هر چه فکر کردم آثار و امیدی در ظاهر نبود روز چهلم در خیابانِ نزدیک یک قهوهخانه نشسته بودم. شهردار سابق مشهد آقای محمدعلی روشن با درشکه از آن محل عبور میکرد ، بلند شده سلام کردم. درشکه را نگاه داشت پرسید چرا این جا نشستهای مگر کاری نداری؟ شرح حال خود را گفتم. گفت با من بیا. با ایشان سوار درشکه شدم، رفتیم به استانداری و فوری دستور داد رفع اتهام از من کرده مرا به خدمت برگرداندند درست قبل از ظهر چهلمین روزی که مرحوم حاج شیخ فرموده بودند حکم اعاده به خدمت مرا داده و مشغول کار شدم . [کتاب آثار و برکات نماز اول وقت صفحه 25]-نشریه موعظه خوبان برچسبها: نازداستان کوتاهداستانداستانکداستان آموزندهشیخ حسنعلی نخودکیاول وقتجهل روز [ شنبه 93/7/5 ] [ 7:0 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
من جاء بالحسنه فله عشر امثالها آقای مجتهدی تهرانی (ره) نقل کرده است که آیت الله حاج میرزا علی مشکینی فرمودند: در ایامی که تحصیل می کردم؛ در جیبم فقط 5 ریال داشتم. روزی در خیابان راه می رفتم یکی از طلاب به من رسید و گفت: 5 ریال داری به من قرض بدهی؟ با خود گفتم: اگر این پول را به او بدهم خود بی پول می مانم. ولی با خود فکر کردم که کار این بنده خدا را راه می اندازم؛ خداوند کریم است. پول را به او دادم. چند قدمی که رفتم؛ یکی از همشهری های من، از اهالی مشکین شهر به بنده رسید؛ با هم مصافحه کردیم. موقع خداحافظی پولی در دست من گذاشت و رفت. چون نگاه کردم؛ دیدم 5 تومان است. باز یکی از طلاب به من رسید و از من 5 تومان قرض خواست. این دفعه نیز گفتم خدا کریم است. اکنون که این آقا معطل است؛ کار او را راه بیندازم. پول را به او دادم. چون مقداری جلوتر رفتم؛ یکی دیگر از همشهری های خود را دیدم. پس از مصافحه و احوالپرسی موقع خدا حافظی، پولی در دست من گذاشت و رفت. چند قدم جلوتر رفتم نگاه کردم دیدم 50 تومان است. ناگاه یاد این آیه شریفه افتادم که «من جاء بالحسنه فله عشر امثالها» (سوره انعام، آیه 160) یعنی هر کس عمل نیکی انجام دهد ما ده برابر به او پاداش می دهیم. دیدم بار اول 5 ریال داشتم. چون به یک نیازمندی قرض دادم؛ 50 ریال (5 تومان) خدای کریم رساند و چون 5 تومان را قرض دادم؛ خداوند کریم در عوض 50 تومان یعنی درست ده برابر رسانید. (مردان علم در میدان عمل، ج6، اثر سید نعمت الله حسینی)
برچسبها: داستانآیت اللهحاج میرزا علی مشکینیقرض دادنداستانکداستان کوتاهداستان آموزندهدستگیری [ جمعه 93/7/4 ] [ 3:44 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
در شهری پسر ک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلی اش مجبوربود به روستاهای اطراف برود ودستفروشی کند ؛از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواندپولی به دست آورد . روزی متوجه شد که فقط یک اسکناس 500 تومانیبرایش باقی مانده است واین در حالی بود که شدیدا احساس گرسنگی می کرد . تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضاکند .به طوراتفاقیدر خانه ای را زد و دختر جوانی در را باز کرد و برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب... [ جمعه 93/7/4 ] [ 9:41 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
شیطان، موسی را ملاقات کرد و به حضرت عرضه داشت: ای موسی! تو به درگاه خدا آبرو داروی و من یکی از مخلوقات خدایم که گناهی را مرتکب شدم و علاقه دارم از آن گناه به درگاه حضرت حق توبه کنم!! به پیشگاه محبوب عالمیان واسطه شو تا توبه ام را بپذیرد. بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب... [ جمعه 93/7/4 ] [ 6:0 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
کو آن کسی که کار برای خدا کند؟ در ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران غذا فروشی داشت ((مرحوم حاج میرزا احمد عابد نهاوندی معروف به مرشد چلویی)) روی تابلوی بالای دخل مغازه اش نوشته شده بود: (( نسیه و وجه دستی داده می شود ، حتی به جنابعالی به قدر قوه)) مرحوم مرشد در جلوی آشپزخانه ای که ایستاده بود، گفته بود کسانی که می خواهند غذا بیرون ببرند، هدایت کنید تا از کنار او بگذرند چون بیشتر کسانی که غذا بیرون می بردند، بچه ها و نوجوانانی بودند که برای کارفرمایان وصاحبان مغازه های بازار غذا می گرفتند و می بردند و خودشان از آن غذا نمی خوردند. کودکی که با ظرف غذا در دست، نزد او می آمد مقداری پلوی زعفرانی روی بادیه او می ریخت و ظرف را کامل می کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت یا اگر تمام شده بود، ته دیگی زعفرانی داخل روغن می کرد و دهان آن پسربچه یا نوجوان می گذاشت. و همین طور فقیران و مسکینان صفی داشتند که از داخل راهرو شروع می شد و به اول سالن مغازه ختم می گشت. افراد فقیری که معمولاً عائله مند بودند و بعضی مورد شناسایی مرحوم مرشد قرار داشتند، هر روز می آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذای رایگان و خرجی یومیه می گرفتند. این شعر از آن مرحوم است: کو آن کسی که کار برای خدا کند؟ بر جای بیوفایی مردم وفا کند هرچند خلق سنگ ملامت بر او زنند بر جای سنگ نیمه شبها دعا کند برچسبها: داستان کوتاهداستانداستانکداستان آموزندهحاج میرزا احمد عابد نهاوندیغذا خوریمرشد چلوییجملات نابجملات زیبا [ پنج شنبه 93/7/3 ] [ 4:44 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
|
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 335 بازدید دیروز : 321 کل بازدید : 1689526 کل یادداشتها ها : 828 |