ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی | ||||
آخرین مطالب |
جوانی نزد عالمی آمد واز او پرسید:من جوان هستم و نمی توانم خود را از نگاه کردن به دختران باز دارم ، چاره ام چیست؟ (آیا انسان نمی داند که خدا او را می بیند ؟ علق 14) برچسبها: چشم چرانیدخترکوزهعالمشیرداستانداستانکداستان کوتاه [ دوشنبه 94/1/10 ] [ 5:33 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
چشمش آسیب دید و دکترا گفتند بیناییش رو از دست داده ، می گفتند دیگه نمیشه کاری کرد و جراحی هم بی فایده است محمد اصرار می کرد که شما عمل کنید و کاری به نتیجه اش نداشته باشید؛ به دکترا می گفت فقط عمل را با ذکر یا زهرا (س) شروع کنید؛ بعد از عمل دکترا از نتیجه عمل حیرت زده شده بودند عمل جراحی موفقیت آمیز بود با رمز یا زهرا (سلام الله علیها). (خاطره ای از سردار شهید محمد اسلامی نسب ، کتاب خط عاشقی 2) برچسبها: سردار شهید محمد اسلامی نسبعملجراحییا زهراداستانداستان کوتاهخاطره [ دوشنبه 93/11/20 ] [ 8:50 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
خیلی ها باور نمی کردند فرمانده توپخانه سپاه این قدر کم حقوق می گیره ؛ وقتی هم که خواستند حقوقش را زیاد کنند عصبانی شد و نذاشت ، توی جلسه ای بهش یه تلویزیون هدیه دادند اما قبول نکرد گفتند : این هدیه رو به همه فرماندهان دادند چرا نمی گیری؟! گفت : ناخالصی عمل یه نقطه شروع داره ممکنه قبول این هدیه نقطه شروع ناخالصی زندگی ام باشه ، نمی خوام ذره ای نا خالصی توی عملم باشه من با خدا معامله کرده ام ، هدیه رو هم از خودش می گیرم . ( خاطره ای از سردار شهید حسن شفیع زاده ، کتاب حکایت فرزندان فاطمه ، جلد1 ، ص 40 )
برچسبها: خاطرهخاطره زیباداستانداستان کوتاهفرمانده توپخانهحقوقناخالصیشهید حسن شفیع زاده [ یکشنبه 93/11/19 ] [ 4:3 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
شخصی برای شهید نواب صفوی نوشته بود: بیماری روحی دارم، چه کنم؟ او در پاسخ نوشت: گل درخت «سخاوت» و مغز حبّه «صبر» و برگ «فروتنی» را به ظرف «یقین» بریز و با وزنه «حلم» آنها را بکوب و با هم مخلوط کن و سپس آن ها را با آب «خوف» از خدای متعال، خمیر نما و با جوهر «امید» رنگ بزن و در دیگ «عدالت» بجوشان. بعد از آن، در جام «رضا و توکل» صاف کن و داروی «امانت و صداقت» بدان مخلوط نما و از شِکر «دوستی» آل محمد (ص) و شیعیان ایشان به مقدار کافی بر آن بریز و چاشنی «تقوا و پرهیزکاری» بر آن اضافه کن و هر روز با «ذکر» خدا در پیاله «توبه» قدری بنوش تا بهبودی حاصل شود . ( ماهنامه شجره طیبه، شماره 21)-نشریه الکترونیکی موعظه خوبان
برچسبها: شهید نواب صفویبیماری روحیسخاوتصبرفروتنییقینحلمخوفامیدعدالتتوکلامانت و صداقتذکرتوبهحکایتداستان کوتاه [ شنبه 93/11/18 ] [ 2:50 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
توجه و اهتمام به نماز اول وقت مرحوم کلینى و شیخ طوسى و طبرسى از «زهرى» نقل کرده اند که گفت: مدّتهاى مدید در طلب حضرت مهدى (عج) بودم و در این راه اموال فراوانى (در راه خدا) خرج کردم اما به هدف نرسیدم تا اینکه به خدمت محمّد بن عثمان رسیدم و مدتى در خدمت او بودم تا روزى از او به التماس خواستم که مرا به خدمت امام زمان علیه السّلام ببرد. محمّد بن عثمان پاسخ منفى داد، ولى در مقابل تضرع بسیار من، سرانجام لطف کرد و فرمود: «فردا اول وقت بیا.» فرداى آن روز، اول وقت به خدمت محمّد بن عثمان رفتم، دیدم جوانى خوش سیما و خوشبو همراه اوست و به من اشاره کرد که این است آن کس که در طلبش هستى. به خدمت امام زمان علیه السّلام رفتم و آنچه سؤال داشتم، مطرح کردم. ... در این ملاقات، ایشان دوبار به من فرمود: « از رحمت خدا بدور است کسى که نماز صبح را چندان به تأخیر بیندازد تا ستاره ها دیده نشوند و نماز مغرب را بقدرى به تأخیر بیندازد تا ستاره ها نمایان شوند.» (داستانهاى صاحبدلان، ج 1، ص 131)+نشریه موعظه خوبان برچسبها: امام زماننماز اول وقتداستانداستانکداستان کوتاهمرحوم کلینیمحمد بن عثمانخوش سیما [ شنبه 93/10/6 ] [ 9:30 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
خوف آن دارم که از دروغگویان محسوب شوم! آیت الله بروجردی(ره) در احوالات علامه سید محمد باقر درچه ای (ره) حکایتی را نقل می کنند و می گویند : «اغلب غذای ایشان به هنگام ناهار و شام، نان درچه و ماست بود که مختصری نعناء خشک هم به آن اضافه می کردند و کمتر اتفاق می افتاد که غذای پخته مثل آبگوشت داشته باشند. از جمله ویژگی های ایشان آن بود که هنگام غذا خوردن از تعارفات مرسوم خودداری می کردند.» یک روز از ایشان سؤال کردیم که چرا در هنگام غذا خودرن تعارف نمی کنید؟ پاسخ دادند: در تمام مواقع خوف آن دارم که تعارفم دروغ باشد و خدای ناکرده جزء دروغگویان محسوب شوم؛ چون افرادی که هنگام غذا خوردن بر من وارد شده اند، یا می دانستم که غذا خورده اند که در این صورت تعارف کردن معنایی نداشت؛ یا احتمال می دادم غذای مرا نپسندند و یا اینکه غذای موجود فقط به اندازه خودم بوده و من هم خود گرسنه بوده ام. به هر حال چون احساس می کنم در این گونه موارد تعارف بنده معنایی ندارد و شائبه دروغ نیز به آن وارد است، از تعارف خودداری می کنم. (منبع : کتاب قصه های خواندی از چهره ای ماندنی)-نشریه موعظه خوبان برچسبها: داستان کوتاهداستانداستانکغذادروغآیت الله بروجردیداستان خواندنیسید محمد باقر درچه ای [ یکشنبه 93/9/23 ] [ 5:21 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
« اَنتَ بَریءُ مِنَ النّار»
[ جرعه ای ازاقیانوس ، صفحه 291] -نشریه موعظه خوبان شماره 60
برچسبها: داستانداستانکداستان کوتاهداستان آموزندهآتشجهنمآژادیعلی علیه السلامضریح [ یکشنبه 93/9/16 ] [ 12:8 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
داغی صحرای محشر
[ آشنایی با اسوه ها، سلمان فارسی، ص 125؛ به نقل از پند تاریخ، ج 1، ص 190 ]-نشریه شماه 60موعظه خوبان برچسبها: داستانداستانکداستان کوتاهداستان زیباداستان آموزندهابوذر غفاریسلمان فارسیآتشداغیمحشر [ یکشنبه 93/9/16 ] [ 11:53 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
مسعد بن صدقه می گوید : شنیدم شخصی از امام صادق علیه السلام سوال کرد چرا شما زناکار را کافر نمی نامید ؛ ولی ترک کننده نماز را کافر می نماید ؟ حضرت درا پاسخ فرمودند: زناکار و نظیر او این کار را به جه غالب شدن غریزه جنسی انجام می دهند ولی تارک نماز آن را ترک نمی کند مگر به خاطر استخفاف و سبک شمردن نماز.
( اصول کافی ، ج2 باب الکفر ، حدیث 9) برچسبها: جنسیشهوتکافرنمازامام صادقداستان کوتاهداستانداستانکسبک شمردن نماززناکار [ جمعه 93/9/14 ] [ 9:31 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
شخصی به نام عبدالرحمن در اصفهان زندگی می کرد که شیعه بود. روزی از او پرسیدند که چرا مذهب شیعه را پذیرفته و قائل به امامت و رهبری امام هادی (ع) شده ای.گفت:دلیلی دارد و آن اینکه من مرد فقیر و دارای جرأت و جسارت بودم و حرف خود را در هر شرایطی بیان می کردم تا اینکه من و عده ای دیگر را از اصفهان بیرون کردند.ما برای شکایت پیش متوکل رفتیم. روزی کنار کاخ متوکل ایستاده بودیم تا مارا اجازه ورود دهند ، دیدم شخصی را نزد متوکل می برند.پرسیدم این شخص کیست؟گفتند او از اولاد علی است و شیعیان او را امام خود می دانند.متوکل او را احضار کرد تا به قتل برساند.من با خود گفتم همینجا می ایستم تا او را از نزدیک ببینم،مردم دو طرف راه صف کشیده بودند و او را نگاه می کردند،وقتی چشمم به جمالش افتاد،در قلبم علاقه ای به او احساس کردم و دعا کردم که خدا شر متوکل را از او دور کند. وقتی به کنار من رسید،صورتش را به طرف من کرد و گفت:دعایت مستجاب شد و عمرت طولانی و مال و اموالت زیاد خواهد شد!من بر خود لرزیدم و رفقایم پرسیدند:جریان چه بود؟گفتم :خیر است و از نیت و دعای قلبی خودم چیزی به آن ها نگفتم. وقتی به اصفهان بازگشتم خداوند مرا مورد عنایت قرار داد،اموال زیادی برایم راهم شد،به طوری که فقط اموالی که در خانه دارم،یک میلیون درهم است و ده فرزند هم خدا به من عنایت فرمود و بیش از هفتاد سال از عمرم می گذرد.به این خاطر شیعه و قائل به امامت او شدم،چون بر آنچه در قلبم گذشت،آگاه بود و دعایش در حق من مستجاب شد. (المحجه البیضاء ،ج4،ص314)
برچسبها: داستانداستان کوتاهداستانکاهل بیتامام هادی [ جمعه 93/9/14 ] [ 9:2 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
|
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 109 بازدید دیروز : 80 کل بازدید : 1687702 کل یادداشتها ها : 828 |