ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی | ||||
آخرین مطالب |
بنده است یا آزاد ؟! روزی حضرت کاظم علیه السلام از در خانه (بشر حافی ) در بغداد می گذشت که صدای ساز و آواز و رقص را از آن خانه شنید . ناگهان کنیزی از آن خانه بیرون آمد و در دستش خاکروبه بود و بر کنار در خانه ریخت . امام فرمود : ای کنیز صاحب این خانه آزاد است یا بنده ؟ گفت : آزاد است . فرمود : راست گفتی اگر بنده بود از مولای خود می ترسید . وقتی کنیز برگشت (بشر حافی ) بر سر سفره شراب بود و علت چرا دیر آمدنش را پرسید . کنیز جریان ملاقات را با امام نقل کرد . بشر حافی با پای برهنه بیرون دوید و خدمت آن حضرت رسید و معذرت خواست و اظهار شرمندگی نمود و از کار خود توبه کرد .و ازآن روز به بعد بشر پا برهنه می گشت ، مردم می پرسیدند توچرا این گونه می گردی ؟ و بشر جواب داد: آخر من موقع دیدار یارم پا برهنه بودم این گونه می گردم تا همیشه به یاد آن روز باشم. جامع السعادات ، 2/235 برچسبها: توبهآزادکنیزداستان کوتاهداستانداستانکبشر حافیامام کاظمبغدادبندهسازآوازرقصپابرهنه [ پنج شنبه 93/7/3 ] [ 7:0 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
این غذا خوردن نداشت! به خاطر دارم که در معیت جناب شیخ جعفر مجتهدی –ره ، برای میهمان یکی از دوستان بودیم. صاحب خانه بر خلاف قولی که داده بود سفره نسبتاً رنگینی فراهم کرده بود و سرگرم کشیدن غذا بود. جناب مجتهدی که در کنار سفره نشسته بودند غذا صرف نمیکردند ولی چشم از سفره هم بر نمیداشتند!وقتی صاحب خانه به ایشان برای صرف غذا اصرار می کرد سودی نداشت و میفرمودند: شما راحت باشید! من چندان میلی به غذا ندارم. دوستان میدانستند که باید به ایشان اصرار نکنند و بگذارند راحت باشد ، شاید صاحب خانه تصور میکرد که جناب مجتهدی نوع غذا را نپسندیدهاند واز آن خوششان نمیآید! به هر حال سفره را جمع کردند و تمامی دوستان به دنبال یافتن پاسخی برای این سئوال بودند که: چرا ایشان هر چند به اندازه لقمهای از غذا تناول نکردند؟! فردای آن روز به خدمت شان شرفیاب شدم. تنی چند از دوستان نیز حضور داشتند. مرحوم مصطفوی از ایشان پرسید: دیروز ظهر، چرا غذا میل نفرمودید؟! گفتند: آقاجان! من در آن سفره غیر از خون نمیدیدم! این غذا از پول نزول تهیه شده بود و خوردن نداشت! ( بعداً معلوم شد که صاحب خانه برای تهیه غذا از یک شخص بازاری پول قرض گرفته بود که آن شخص ربا خوار بوده است.) [ منبع : کتاب لاله ای از ملکوت به نقل از استاد محمد علی مجاهدی ] برچسبها: داستان کوتاهداستانداستانکشیخ جعفر مجتهدی تهرانیمیمهانیسفرهنزولخون [ چهارشنبه 93/7/2 ] [ 10:2 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
حضرت آیت الله العظمى نجفى مرعشى مىفرمودند: در قم شیخى بود معروف به شیخ ارده شیره ؛ جهت معروف شدنش به این نام آن بود که او به ارده شیره بسیار علاقه داشت و حتى کتابى در وصف ارده شیره نوشته بود. آدم فقیرى بود خانه و منزلى نداشت. بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب... [ چهارشنبه 93/7/2 ] [ 9:37 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
آیت الله حاج آقا نصر الله شاه آبادی،فرزند عارف بزرگ،آیت الله شیخ محمد علی شاه آبادی،استاد عرفان و سیر و سلوک امام ، که امام مدت هفت سال در محضر ایشان درس خواند،می گوید: قبل از رفتن امام به نجف اشرف،در عالم خواب دیدم جنگی در خوزستان رخ داده و سرهای درختان خرما بریده شده است. وقتی امام به نجف اشرف رفت،من در آنجا ،به خدمتش رسیدم و خوابم را به او عرض نمودم.فرمود:مطلبی می گویم تا من زنده ام به کسی نگو.در عصری که خدمت پدر شما،درس سیر و سلوک می خواندم.ایشان به من فرمود: انقلاب خواهی کرد و پیروز می شوی و جنگی در خوزستان رخ می دهد که یکی از بستگان ما(یعنی آیت الله مهدی شاه آبادی)در آن به شهادت می رسد. دیدار با فرزانگان ص 93 برچسبها: آیت الله شاه آبادیداستانداستانکهفته دفاع مقدسامام خمینیخوزستانجنگشهید [ دوشنبه 93/6/31 ] [ 6:23 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
آیت الله فهری(نماینده ولی فقیه در دمشق) نقل می کند که جنابشیخ رجبعلی خیاط به ایشان فرمود: روزی برای انجام کاری روانه بازار شدم ، اندیشه مکروهی از ذهنم گذشت، ولی بلافاصله استغفار کردم.در ادامه راه شترهایی که از بیرون شهر هیزم می آوردند،قطار وار از کنار من گذشتند ناگاه یکی از شترها لگدی به سوی من انداخت که اگر خود را کنار نکشیده بودم آسیب می دیدم. به مسجد رفتم و این پرسش در ذهن من بود که این رویداد از چه امری سرچشمه می گیرد و با اضطراب عرض کردم: خدایا این چه بود؟ در عالم معنا به من گفتند: این نتیجه آن فکری بود که کردی. گفتم: گناهی که انجام ندادم. گفتند: لگد آن شتر هم که به تو نخورد ! کیمیای محبت ص 89 برچسبها: داستانداستانکداستان کوتاهفکراندیشه بدسزای اعمالشیخ رجبعلی خیاط [ شنبه 93/6/29 ] [ 5:0 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
آیت الله حاج آقا حسنی صافی اصفهانی می فرماید:در کربلای معلی یکی از علماء که به علوم غریبه آگاهی داشت تصمیم می گیرد که به وسیله علم جفر خود را به امام عصر (عج)برساند.در نتیجه در داخل یکی از غرفه های صحن امام حسین (ع) به محاسبات این علم می پردازد. پاسخی که دریافت می دارد این بوده است که امام داخل صحن با پیرمردی قفل ساز در حال صحبت هستند و گل می گویند و گل می شوند.تردید می کند که مبادا فلان قسمت از برنامه را اشتباه کرده باشم.بار دوم و سوم نیز حساب می کند و نتیجه همان می شود.در این هنگام عزم خود را بر دیدار جزم می کند که
هرچه بادا باد.می بیند آری امام اروحناه فداه در همان زاویه صحن که بوسیله آن علم درک کرده است با آن پیرمرد قفل ساز مشغول گفت و گو هستند.
بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب... [ جمعه 93/6/28 ] [ 6:48 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
شهید برونسی می گفت: "وقتی که سرم را روی خاک های نرم کوشک گذاشتم، توسل کردم به مادرم زهـــرا "س". بعد از راز و نیاز، اشک هایم تند تند سرازیر شد به قدری که خاک نرم آن جا گل شد. یک باره صدای ملکوتی خانمی را شنیدم که فرمود: "فرمانده، این جور وقت ها که به ما متوسل می شوید ما هم از شما دستگیری می کنیم." خاکهای نرم کوشک ص 14 و 15
برچسبها: توسلداستان کوتاهداستانداستانکشهید برونسیحضرت زهراکوشک [ پنج شنبه 93/6/27 ] [ 5:31 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
داخل چادر شد و با تعجب دید رئیس دزدها مشغول نماز خواندن است بعداز نماز رئیس دزدها گفت: چه می خواهی گفت: من طلبه هستم همکاران شما کتابهای مرابرده اند واز شما تقاضا می کنم که دستور بفرماید کتابهای مرا پس بدهند رئیس دزدها هم قبول کرد بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب... [ پنج شنبه 93/6/27 ] [ 5:22 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
|
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 54 بازدید دیروز : 115 کل بازدید : 1707666 کل یادداشتها ها : 828 |