ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی | ||||
آخرین مطالب |
کو آن کسی که کار برای خدا کند؟ در ضلع شرقی مسجد جامع بازار تهران غذا فروشی داشت ((مرحوم حاج میرزا احمد عابد نهاوندی معروف به مرشد چلویی)) روی تابلوی بالای دخل مغازه اش نوشته شده بود: (( نسیه و وجه دستی داده می شود ، حتی به جنابعالی به قدر قوه)) مرحوم مرشد در جلوی آشپزخانه ای که ایستاده بود، گفته بود کسانی که می خواهند غذا بیرون ببرند، هدایت کنید تا از کنار او بگذرند چون بیشتر کسانی که غذا بیرون می بردند، بچه ها و نوجوانانی بودند که برای کارفرمایان وصاحبان مغازه های بازار غذا می گرفتند و می بردند و خودشان از آن غذا نمی خوردند. کودکی که با ظرف غذا در دست، نزد او می آمد مقداری پلوی زعفرانی روی بادیه او می ریخت و ظرف را کامل می کرد و بعد تکه کباب یا لقمه گوشت یا اگر تمام شده بود، ته دیگی زعفرانی داخل روغن می کرد و دهان آن پسربچه یا نوجوان می گذاشت. و همین طور فقیران و مسکینان صفی داشتند که از داخل راهرو شروع می شد و به اول سالن مغازه ختم می گشت. افراد فقیری که معمولاً عائله مند بودند و بعضی مورد شناسایی مرحوم مرشد قرار داشتند، هر روز می آمدند و به نسبت تعداد عائله خود غذای رایگان و خرجی یومیه می گرفتند. این شعر از آن مرحوم است: کو آن کسی که کار برای خدا کند؟ بر جای بیوفایی مردم وفا کند هرچند خلق سنگ ملامت بر او زنند بر جای سنگ نیمه شبها دعا کند برچسبها: داستان کوتاهداستانداستانکداستان آموزندهحاج میرزا احمد عابد نهاوندیغذا خوریمرشد چلوییجملات نابجملات زیبا [ پنج شنبه 93/7/3 ] [ 4:44 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
مرحوم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری از بیماری زخم معده رنج می بردند که احتیاج به عمل جراحی داشت، از طرفی ایشان سالخورده و از لحاظ جسمی ناتوان بودند و تحمّل جراحی بدون بی هوشی نیز امکان پذیر نبود. پیش از آن که عمل جراحی آغاز شود، ایشان اجازه بی هوش کردن را به پزشکان معالج ندادند [ چون به نظر ایشان در صورت بی هوشی، تقلید مقلدینشان دچار اشکال می شد] از این رو به پزشک فرمودند: « هرگاه من مشغول قرائت سوره ی مبارکه ی انعام شدم ، شما مشغول عمل شوید من توجه ام به قرآن است و در این صورت هیچ مشکلی پیش نمی آید. [ایشان آن چنان به قرآن توجه پیدا می کردند که احساس درد نمی کردند.] همان طور هم شد و با تمام شدن عمل جراحی، قرائت سوره مبارکه انعام نیز به پایان رسید! ( مردان علم درمیدان عمل ج 4 ص 188ــ 189)- نشریه موعظه خوبان برچسبها: داستانداستان کوتاهداستانکداستان آموزندهآموزندهآیت الله سید احمد خوانساریفرآنقرائت سوره انعامعمل جراحی [ پنج شنبه 93/7/3 ] [ 4:26 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
من یاغی نیستم! روزی مرحوم آخوند کاشی (رحمة الله علیه) مشغول وضو گرفتن بود که شخصی با عجله آمد، وضو گرفت، به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد. با توجّه با این که مرحوم آخوند خیلی خوب وضو میگرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را به جا میآورد؛ تا وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود. به هنگام خروج با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار میکردی؟ گفت: هیچ ، فرمود: تو هیچ کار نمیکردی؟ گفت: نه ! میدانست که اگر بگوید نماز میخواندم، کار بیخ پیدا میکند. آقا فرمود: مگر تو نماز نمیخواندی؟گفت: نه! آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز میخواندی! گفت: نه آقا اشتباه دیدی. سؤال کردند: پس چه کار میکردی؟ گفت: فقط آمده بودم بگویم من یاغی نیستم، همین؛! این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله علیه) خیلی تأثیر گذاشت. تا مدّت ها هر وقت از احوال آخوند میپرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: من یاغی نیستم! ( منبع : حدیث دل سپردن، ص168)
برچسبها: داستانداستان کوتاهداستانکآموزندهآخوند کاشیوضونمازیاغی [ پنج شنبه 93/7/3 ] [ 3:51 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
بنده است یا آزاد ؟! روزی حضرت کاظم علیه السلام از در خانه (بشر حافی ) در بغداد می گذشت که صدای ساز و آواز و رقص را از آن خانه شنید . ناگهان کنیزی از آن خانه بیرون آمد و در دستش خاکروبه بود و بر کنار در خانه ریخت . امام فرمود : ای کنیز صاحب این خانه آزاد است یا بنده ؟ گفت : آزاد است . فرمود : راست گفتی اگر بنده بود از مولای خود می ترسید . وقتی کنیز برگشت (بشر حافی ) بر سر سفره شراب بود و علت چرا دیر آمدنش را پرسید . کنیز جریان ملاقات را با امام نقل کرد . بشر حافی با پای برهنه بیرون دوید و خدمت آن حضرت رسید و معذرت خواست و اظهار شرمندگی نمود و از کار خود توبه کرد .و ازآن روز به بعد بشر پا برهنه می گشت ، مردم می پرسیدند توچرا این گونه می گردی ؟ و بشر جواب داد: آخر من موقع دیدار یارم پا برهنه بودم این گونه می گردم تا همیشه به یاد آن روز باشم. جامع السعادات ، 2/235 برچسبها: توبهآزادکنیزداستان کوتاهداستانداستانکبشر حافیامام کاظمبغدادبندهسازآوازرقصپابرهنه [ پنج شنبه 93/7/3 ] [ 7:0 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
این غذا خوردن نداشت! به خاطر دارم که در معیت جناب شیخ جعفر مجتهدی –ره ، برای میهمان یکی از دوستان بودیم. صاحب خانه بر خلاف قولی که داده بود سفره نسبتاً رنگینی فراهم کرده بود و سرگرم کشیدن غذا بود. جناب مجتهدی که در کنار سفره نشسته بودند غذا صرف نمیکردند ولی چشم از سفره هم بر نمیداشتند!وقتی صاحب خانه به ایشان برای صرف غذا اصرار می کرد سودی نداشت و میفرمودند: شما راحت باشید! من چندان میلی به غذا ندارم. دوستان میدانستند که باید به ایشان اصرار نکنند و بگذارند راحت باشد ، شاید صاحب خانه تصور میکرد که جناب مجتهدی نوع غذا را نپسندیدهاند واز آن خوششان نمیآید! به هر حال سفره را جمع کردند و تمامی دوستان به دنبال یافتن پاسخی برای این سئوال بودند که: چرا ایشان هر چند به اندازه لقمهای از غذا تناول نکردند؟! فردای آن روز به خدمت شان شرفیاب شدم. تنی چند از دوستان نیز حضور داشتند. مرحوم مصطفوی از ایشان پرسید: دیروز ظهر، چرا غذا میل نفرمودید؟! گفتند: آقاجان! من در آن سفره غیر از خون نمیدیدم! این غذا از پول نزول تهیه شده بود و خوردن نداشت! ( بعداً معلوم شد که صاحب خانه برای تهیه غذا از یک شخص بازاری پول قرض گرفته بود که آن شخص ربا خوار بوده است.) [ منبع : کتاب لاله ای از ملکوت به نقل از استاد محمد علی مجاهدی ] برچسبها: داستان کوتاهداستانداستانکشیخ جعفر مجتهدی تهرانیمیمهانیسفرهنزولخون [ چهارشنبه 93/7/2 ] [ 10:2 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
حضرت آیت الله العظمى نجفى مرعشى مىفرمودند: در قم شیخى بود معروف به شیخ ارده شیره ؛ جهت معروف شدنش به این نام آن بود که او به ارده شیره بسیار علاقه داشت و حتى کتابى در وصف ارده شیره نوشته بود. آدم فقیرى بود خانه و منزلى نداشت. بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب... [ چهارشنبه 93/7/2 ] [ 9:37 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
آیت الله فهری(نماینده ولی فقیه در دمشق) نقل می کند که جنابشیخ رجبعلی خیاط به ایشان فرمود: روزی برای انجام کاری روانه بازار شدم ، اندیشه مکروهی از ذهنم گذشت، ولی بلافاصله استغفار کردم.در ادامه راه شترهایی که از بیرون شهر هیزم می آوردند،قطار وار از کنار من گذشتند ناگاه یکی از شترها لگدی به سوی من انداخت که اگر خود را کنار نکشیده بودم آسیب می دیدم. به مسجد رفتم و این پرسش در ذهن من بود که این رویداد از چه امری سرچشمه می گیرد و با اضطراب عرض کردم: خدایا این چه بود؟ در عالم معنا به من گفتند: این نتیجه آن فکری بود که کردی. گفتم: گناهی که انجام ندادم. گفتند: لگد آن شتر هم که به تو نخورد ! کیمیای محبت ص 89 برچسبها: داستانداستانکداستان کوتاهفکراندیشه بدسزای اعمالشیخ رجبعلی خیاط [ شنبه 93/6/29 ] [ 5:0 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
شهید برونسی می گفت: "وقتی که سرم را روی خاک های نرم کوشک گذاشتم، توسل کردم به مادرم زهـــرا "س". بعد از راز و نیاز، اشک هایم تند تند سرازیر شد به قدری که خاک نرم آن جا گل شد. یک باره صدای ملکوتی خانمی را شنیدم که فرمود: "فرمانده، این جور وقت ها که به ما متوسل می شوید ما هم از شما دستگیری می کنیم." خاکهای نرم کوشک ص 14 و 15
برچسبها: توسلداستان کوتاهداستانداستانکشهید برونسیحضرت زهراکوشک [ پنج شنبه 93/6/27 ] [ 5:31 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
داخل چادر شد و با تعجب دید رئیس دزدها مشغول نماز خواندن است بعداز نماز رئیس دزدها گفت: چه می خواهی گفت: من طلبه هستم همکاران شما کتابهای مرابرده اند واز شما تقاضا می کنم که دستور بفرماید کتابهای مرا پس بدهند رئیس دزدها هم قبول کرد بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب... [ پنج شنبه 93/6/27 ] [ 5:22 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد : شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید. او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است. بقیه در ادامه مطلب ادامه مطلب... [ چهارشنبه 93/6/26 ] [ 3:31 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
|
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 37 بازدید دیروز : 70 کل بازدید : 1698048 کل یادداشتها ها : 828 |