ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی | ||||
آخرین مطالب |
اگر با آمدن آفتاب بیدار شویم!!! نمازمان قضا ست حی علی المهدی... برچسبها: نمازطلوعآفتابقضاحی علی المهدی [ سه شنبه 93/4/31 ] [ 12:2 صبح ] [ محمد جواد محمدی ]
[ دوشنبه 93/4/30 ] [ 6:34 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
[ دوشنبه 93/4/30 ] [ 4:28 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
مولای ما سید ما ای همه چیز ما وقت آمدن شده آخر الزمان شده یا لا اقل ما دیگر تاب ظلمهای این جهان را نداریم امروز از صمیم قلب و از عمق وجود می گویم الهم عجل لولیک الفرج هر چند ما شیعه ی خوبی برای آقایمان نیستیم ولی آقا شما مولای خوبی برای ما هستی خداوندا امروز برای مولایم سلامی نه لایق گنهکاری ما بلکه لایق معصومیت مولایمان امام زمان روحی لک الفدا بفرست و دل او را از ما شاد کن . الهی با خوب شدن ما شیعیان آن حضرت زمینه ظهورش را هموار کن الهی روا مدار با گناه کردن ما دل مولایمان به درد آید ما را صالح کن و ظهور مولایمان را نزدیک الهی آمین. برچسبها: امام زمانظهورمولای ما [ سه شنبه 93/4/17 ] [ 4:52 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی خلیل آتشین سخن ، تبر به دوش بت شکن خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم نه ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام دوبار صبح ، ظهر نه غروب شد نیامدی مهدی جهاندار
برچسبها: انتظارجمعهدوباره صبح ظهر ،نه غروب شد نیامدیبغضرسوب [ یکشنبه 93/4/8 ] [ 8:43 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
اى مهر، طلوع که خوابیم همه
در هجر رخت در تب و تابیم همه
هر برزن و بام از رُخت روشن و ما
خفاش وشیم و در حجابیم همه
برچسبها: رباعىحضرت امام خمینى؛ [ شنبه 93/4/7 ] [ 6:2 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
اى شاهد جان باز آ، در غیب جهان کم زن
نقش رخ زیبا را، در پرده عالم زن
راز ابدیت را، در پردهْ نهان گردان
یا رخ به جهان بنما وز سرّ ازل دم زن
اوضاع جهان بنگر، در هم شده چون زلفت
بر نظم جهان دستى، بر طرّه پر خم زن
چون دلبر آفاقى، مشکن صف دلها را
چون کعبه عشّاقى حرفى ز صفا هم زن
از ابلق نُه گردون، جولان به جهان تا کى
زان موکب ازرق سوز، بر اشهب و ادهم زن
مانند خلیل اى جان، آتشکده گلشن کن
بازار صنم بشکن، راه بت اعظم زن
هم شعله موسى را، در وادى طور افروز
هم سرّ مسیحا، را بر سینه مریم زن
چون خسرو امکانى، بر کشور گردون تاز
چون پرتو سبحانى، بر عرش معظم زن
لاهوت مسیحا را، محو رخ زیبا کن
وآشوب کلیسا را، زین معجزه بر هم زن
هم قصّه ى حسنت را، بر خیل ملایک گو
هم شعله ى عشقت را، بر خرمن آدم زن
حال دل مشتاقان، با سانحهاى خوش کن
فال دل بدنامان، بر بارقه غم زن
صد قافله دل گم شد، در هر خم گیسویت
دستى پى دلجویى، بر گیسوى پر خم زن
موجى ز یم جودت، بر سبطى و قبطى ریز
هنگامه ى فرعونان، بر آتش از آن بم زن
حالى که رقیبانت، مَستند ز چشمانت
زابروى کمان تیرى، بر سینه ى ما هم زن
ناز تو و شوق ما، بگذشت ز حد جانا
زان عشوه ى پنهانى، راه دل ما کم زن
زخمى که (الهى) راست، در سینه ز هجرانت
تا چند نمک پاشى، رحمى کن و مرهم زن برچسبها: قصیدهاىحکیم متأله مهدى الهى قمشهاى [ شنبه 93/4/7 ] [ 6:1 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
آخر این تیره شب هجر به پایان آید
آخر این درد مرا نوبت درمان آید
چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان
آخر این گردش ما نیز به پایان آید
آخر این بخت من از خواب درآید سحرى
روزى آخر نظرم بر رخ جانان آید
یافتم صحبت آن یار، مگر روزى چند
این همه سنگ محن بر سر ما زان آید
تا بود گوى دلم در خم چوگان هوس
کى مرا گوى غرض در خم چوگان آید؟
یوسف گم شده را گرچه نیابم به جهان
لاجرم سینه ى من کلبه ى احزان آید
بلبلآسا همه شب تا به سحر ناله زنم
بو که بویى به مشامم زگلستان آید
او چه خواهد! که همى با وطن آید، لیکن
تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید
به عراق ار نرسد باز عراقى چه عجب!
که نه هر خار و خسى لایق بستان آید
اى دل و جان عاشقان شیفته ى لقاى تو
سرمه ى چشم خسروان خاک در سراى تو
مرهم جان خستگان لعل حیاتبخش تو
دام دل شکستگان طره ى دلرباى تو
در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان
کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلاى تو
دست تهى به درگهت آمدهام امیدوار
لطف کن ار چه نیستم در خور مرحباى تو
آینه ى دل مرا روشنیى ده از نظر
بو که ببینم اندر او طلعت دلگشاى تو
جان جهاننماى من روى طربفزاى تست
گرچه حقیقت من است جام جهاننماى تو
آرزوى من از جهان دیدن روى تست و بس
رو بنما، که سوختم ز آرزوى لقاى تو
کام دلم ز لب بده، وعده ى بیشتر مده
زانکه وفا نمىکند عمر من و وفاى تو
نیست عجب اگر شود زنده عراقى از لبت
کاب حیات مىچکد از لب جانفزاى تو
نگارا! جسمت از جان آفریدند
ز کفر زلفت ایمان آفریدند
جمال یوسف مصرى شنیدى؟
تو را خوبى دو چندان آفریدند
ز باغ عارضت یک گل بچیدند
بهشت جاودان زان آفریدند
غبارى از سر کوى تو برخاست
و زان خاک، آب حیوان آفریدند
غمت خون دل صاحبدلان ریخت
و زان خون، لعل و مرجان آفریدند
سراپایم فدایت باد و جان هم
که سر تا پایت از جان آفریدند
ندانم با تو یک دم چون توان بود؟
که صد دیوت نگهبان آفریدند
دمادم چند نوشم دُرد دَردت؟
مرا خود مست و حیران آفریدند
ز عشق تو عراقى را دمى هست
کزان دم روى انسان آفریدند برچسبها: فخخر الدین عراقیهجردرددرمان [ شنبه 93/4/7 ] [ 5:58 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
دل مىرود زدستم صاحب زمان خدا را
بیرون خرام از غیب، طاقت نماند ما را
اى کشتى ولایت، از غرق ده نجاتم
باشد که باز بینم، دیدار آشنا را
اى صاحب هدایت، شکرانه ى ولایت
از خوان وصل بنواز، مهجور بینوا را
مست شراب شوقت، این نغمه مىسراید
هاتِ الصبوح حیّوا، یا أیّها السّکارا
ده روزه مهر گردون، افسانه است و افسون
یک لحظه خدمت تو، بهتر زملک دارا
آن کو شناخت قَدْرَت، هرگز نگشت محتاج
این کیمیاى مهرت، سلطان کند گدا را
آیینه ى سکندر، کى چون دل تو باشد
با آفتاب تابان، نسبت کجا سها را
در کوى حضرت تو، فیض ار گذر ندارد
در بارگاه شاهان، ره نیست هر گدا را برچسبها: فیض کاشانیغزلغیبتانتظارامام زمان [ شنبه 93/4/7 ] [ 5:55 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
غزل از مولانا فیض کاشانى
ألا یا أیّها المهدى، مدامَ الوصل ناوِلها
که در دوران هجرانت بسى افتاد مشکلها
صبا از نکهت کویت نسیمى سوى ما آورد
زسوز شعله ى شوقت چه تاب افتاد در دلها
چو نور مهر تو تابید بر دلهاى مشتاقان
زخود آهنگ حق کردند و بر بستند محملها
دل بى بهره از مِهرت، حقیقت را کجا یابد
حق از آیینه ى رویت، تجلّى کرد بر دلها
به کوى خود نشانى ده که شوق تو محبّان را
زتقوا داد زاد ره، زطاعت بست محملها
به حق سجاده تزیین کن، مَهِلْ محراب و منبر را
که دیوان فلک صورت، از آن سازند محفلها
شب تاریک و بیم موج و گردابى چنین هایل
زغرقاب فراق خود رهى بنما به ساحلها
اگر دانستمى کویت، به سر مىآمدم سویت
خوشا گر بودمى آگه، زراه و رسم منزلها
چو بینى حجت حق را، به پایش جان فشاناى فیض
متى ما تَلق مَن تَهوى، دَعِ الدّنیا و أهمِلها برچسبها: غزلفیض کاشانیشعرامام زمانانتظار [ شنبه 93/4/7 ] [ 5:54 عصر ] [ محمد جواد محمدی ]
|
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 53 بازدید دیروز : 87 کل بازدید : 1707817 کل یادداشتها ها : 828 |